یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷


Krizin faturasını pornocular ödeyecek

Küresel krizi aşmak için ekonomik paket hazırlayan İtalya Başbakanı Berlusconi faturayı pornoculara kesti. 900 milyon euroluk sektöre yüzde 25 vergi geliyor.
İtalya'nın küresel ekonomik krize önlem paketinde porno filmlere yüzde 25 vergi de var. Pornocular tepkili: İnsanların eğlenmesini istemeyen sansürcü zihniyet devrede!..
ABD'de başlayan tüm dünya ülkelerinde etkisini hissettirmeye başlayan ekonomik kriz hükümetleri ekstra önlemler almaya itiyor. İtalya'da başbakan Silvio Berlusconi hükümeti de krizi ülkesinin güçlü sektörlerine uygulayacağı ekstra vergilerle aşmaya çalışıyor. Krize karşı hazırlanan önlemler paketinin en ilginç maddesi ise porno yapımlara yüzde 25 vergi konulması.
İlk kez 2002'de çıkarılan ancak yürülüğe konmayan porno-vergi yasa tasarısı aşırı sağcı vekillerin tüm çabalarına rağmen parlamentodan geçirilememişti. Ancak krizi aşmak için her fırsatı değerlendiren hükümet raftaki bu tasarıyı da paketine ekledi. Vergi bu sektörde çıkan gazete, dergi, dvd, her türlü edebi, tiyatro ve sinema eseri, görsel-işitsel ya da multimedya ortamında da üretilmiş olsa da eğer açık bir biçimde seks sahneleri içeriyorsa her türlü malzemeyi kapsıyor.
Pornocular tepki gösterdi
Ancak neyin porno olduğuna dair detaylandırılması ise önümüzdeki 2 ay içinde Kültür Bakanlığı tarafından şekillendirilecek. İtalyan erotik filmlerinin en tanınmış yönetmeni Tinto Brass vergiye tepki göstererek "İnsanların eğlenmesini istemiyorlar, güzel bir popodan daha iyimser ne olabilir? Bizi hüzünlü görmek hoşlarına gidiyor. İnsanın belden yukarısı soylu tarafını, belden aşağısı ise sefil yönünü temsil ediyor. Bu şovgirl bakan Carfagna'nın işi mi" dedi.
'Sansür var' açıklaması
Ünlü İtalyan rejisör Franco Zeffirelli ise bugün uygulamaya konulanın 1950'li yıllarda Hıristiyan Demokrat partinin uyguladığı sansürün aynısı olduğunu savundu. Zeffirelli vatandaşın özgürlüğünü sınırlayan her şeye karşı olduğunu vurgularken, ahlaka aykırı olan porno piyasasına da karşı olduğunu, porno vergisinin bunu frenlemesi halinde iyi bir çözüm olacağını da öne sürdü.
Hurryet Gazatesi 08-11-30

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۷


قدمت فرش ترکمن به هزاره چهارم قبل از میلاد بر می گردد
قدمت فرش ترکمن به هزاره چهارم قبل از میلاد بر می گردد و اکنون بیش از شش هزار سال قدمت دارد
استاد محمدنیاز محمدنیازی که 51 سال در زمینه فرش اصیل ترکمن به تحقیق، مطالعه و فعالیت پرداخته است، به خبرنگار مهر در گرگان افزود: نقش مایه های فرش ترکمن خاص و منحصر به فرد است که آن را از دیگر دستبافته های هنری جهان متمایز می سازد.
وی اظهار داشت: شش هزار سال پیش این دستمایه هنری خلق و ابداع شده و هنری ماندگار و پرپیشینه است.
وی خاطرنشان کرد: زحمات فراوانی برای خلق نقش مایه های این فرش اصیل کشیده شده و نسل به نسل و سینه به سینه این فرش منتقل شده است.
به گفته استاد محمد نیازی، 811 نقش مایه در این فرش به کار رفته که این تعداد نقش مایه در هیچ آثار هنری و دستبافته های جهان به کار نرفته است.
پدر فرش ترکمن که اکنون در آستانه 81 سالگی به سر می برد، عنوان کرد: هر قوم برای خودش نقش مایه هایی دارد که آنرا در بافت فرش به کار می برد و این امر باعث می شود تا فرش هر قوم از دیگر اقوام تمیز داده شود.
وی بیان داشت: در حال حاضر بازار فرش راکد است و پیش از این از تهران برای پیش خرید این فرش به منطقه می آمدند و به دیگر نقاط جهان صادر می شد.
وی اضافه کرد: کشورهای آمریکایی و اروپایی از جمله مناطقی هستند که این فرش بیشتر به آن صادر می شود.
محمدنیازی، خواستار توجه بیشتر برای رونق دوباره فرش اصیل ترکمن در منطقه و کشور شد.
از پدر فرش ترکمن تاکنون کتاب و مقالات زیادی درباره فرش اصیل ترکمن تالیف شده است.
محمدنیازی
مهر

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷

بر گرفته از: سایت ترکمنصحرا
لحظات بیاد ماندنی از ششمین کنگره زبان و ادبیات دنیای ترک
( قمست سوم)
در طول پنج روز ، مقالات بسیاری از سوی محققان زبان و ادبیات ترکی ارائه شد، حدود پانصد مقاله. در مورد تک تک آنها نمی شود صحبت کرد. اما نکته ای که در میان مباحث توجهم را جلب کرد این بود که همه معتقد بودند در کنار زبانهای ملی ملیتهای ترک بایستی یک زبان نیز به عنوان زبان رسمی دنیای ترک شناخته شود تا همه با آن زبان بتوانند با یکدیگر ارتباط ایجاد کنند. طبیعتا این زبان چیزی جز زبان استانبولی نمی توانست باشد که برنامه های ماهواره ای شبکه تلویزیونی قوی آن تمام کشورهای ترکی را تحت پوشش خود قرار می دهد و علاقمندان زیادی مخصوصا در بین جوانان دارد. این واقعیت را اکثر محققان زبان ترک پذیرا بودند. اما در میان صاحبنظران عده ای نیز معتقد بودند که اگر زبان ترکی استانبولی بخواهد چنین وظیفه خطیری را ایفاء کند ابتدا باید خود را پالایش دهد. این دسته معادل سازی برای بسیاری از کلمات خارجی در ترکی ترکیه ای را از نکات مثبت آن می دانستند. مثل: بیلگی سایار ( کامپیوتر)، بوز دولاپ ( یخچال)، دیز اوستی ( لبتاپ) ولی در عین آنها را کافی نمی دانستند و معتقد بودند که کلماتی چون: اکسترا ( فوق العاده) ، سانال ( مجازی، غیر واقعی) ، اسکاندال ( حیثیت به باد دادن) و ... نمی توانند به همراه زبان ترکی وارد آنها شوند و بایستی این نوع کلمات که در زبان ترکی کم نیز نیستند معادل ترکی پیدا کنند.
معمولا بعد از کنفرانسها، مباحثه ها در لابی هتل به صورت محفلی و خودمانی ادامه می یافت. مهمانان به صورت گروه گروه می نشستند و به تبادل نظر صمیمانه می پرداختند. بعضی وقتها هم برای رفع خستگی از این در و آن در صحبت می کردند. برای من هم آن جمعهای دوستانه برای معرفی ترکمن صحرا فرصت بدی نبود. لبتاپ همیشه کنارم بود و فیلمها حاضر. حتی بعضی وقتها ترانه بخشیهای ترکمن را هم برای علاقمندان می گذاشتم. حضار اکثرا نه چیزی از ترکمنهای ایران شنیده بودند و نه نامی از ترکمن صحرا . حتی قشقاییها و ترکهای خراسان را بیشتر از ما می شناختند که دلیل آن تنها و تنها عدم حضور روشنفکران و محققان ترکمن صحرا در چنین کنگره هایی بود. البته در میانشان افراد انگشت شماری هم بودند که آشنایی با منطقه ما داشتند. از جمله خانم سلطان تالاو از ترکیه که قبلا به ترکمن صحرا سفر کرده و تحقیقاتی کرده بود و برایم از افرادی که زیارتشان کرده بود، مخصوصا دوست محققمان محمود عطاگزلی سخن می گفت. پروفسور فکرت ترکمن نیز که هم تابعیت ترکمنستان و هم ترکیه را داشت یک بار به گنبد رفته بود و خاطره خوبی از مردمان ترکمن صحرا داشت. با شخص دیگری با نام محشتم از ترکیه نیز آشنا شدم که بسیار خوش معاشرت بود و مرا دایی خطاب می کرد. علتش را که پرسیدم گفت: مادرم ترکمن است. پدرم هم از ترکهای خراسان. با او بعدا خیلی ایاق شدم و بعد از کنفرانس هم دوستی گرمی بین ما شکل گرفت. خانواده آنها در سال 1960 از ایران به ترکیه آمده بودند. علی شاملی از نویسندگان آذربایجانی هم از دور شناختی از ترکمن صحرا داشت. او برایم تعریف کرد که یک بار قصد داشت که در مراسم مختومقلی شرکت کند اما با پیش آمدن مشکلاتی کاری قسمت نشده بود.
ششمین روز، روز سیاحت و بازدید بود. اول سخن از قونیه بود اما بعد متوجه شدیم که مقصد اصلی کارامان است و در طی مسیر نیز از قونیه خواهیم گذشت. اما چرا کارامان برای سیاحت انتخاب شده بود. دلیل آن را وقتی به کارامان رسیدیم توضیح خواهم داد. اما فعلا همین قدر بگویم که کارامان شهر ترکمنهای ترکیه است و به همین خاطر دیدن آن برای من جاذبه خاصی داشت.
بله روز شنبه صبح ساعت 6 بیدار و ساعت هفت سوار بر اتوبوسها شدیم. چهار تا اتوبوس برای مهمانان حاضر شده بود. توی راه هیچ توقفی در قونیه نداشتیم. بعدا شنیدیم که برنامه قونیه را برای موقع بازگشت گذاشته اند. ما باید تا ظهر به کارامان می رسیدیم. میزبانان برای نهار منتظر بودند. از آنکارا تا کارامان با اتوبوس شش ساعتی راه بود. اما راستش هیچ احساس خستگی نکردیم. چون توی راه همه اش شعر می خواندیم و لطیفه می گفتیم و گاه کسی می رفت پای میکروفنی که در اتوبوس بود و به زبان خود صحبتی می کرد و ایجاد سرگرمی می کرد. قزاقی، قرقیزی، ترکمنی، ترکی و آذری و .... خلاصه کلام جای شما خالی. سفر بهتر از آن نمی شد. من هم همه اش با دوستان آذربایجانی بودم. نمی دانم چرا، در تهران هم با دوستان آذربابایجانی خیلی راحت و صمیمی بودم اینجا هم با مهمانان آذربایجانی خیلی خودمانی شده بودم. طوری که همه اش به من می گفتند: تو بهتره بیایی باکو و پیش ما بمانی. خودمان هواتو داریم.
کلا آذربایجانیها مردمان خوب و خونگرمی بودند و دید باز و روشنی نسبت به سایر جمهوریهای ترک زبان شوروی سابق داشتند. حوالی ظهر بود که اتوبوسها در میدان مرکزی کارامان ایستادند و تازه متوجه شدیم که چه جماعتی آنجا منتظرمان بودند. از اتوبوس که پیاد شدیم ما را به سوی وسط میدان راهنمایی کردند و ناگهان مارش نظامی شروع به نواختن کرد. دیدیم که نظامیان دسته تشریفات دهل می زدند و شیپور می نواختند. مجری از پشت تریبون خوش آمد گفت و شهردار شهر کارامان نیز پس از خوش آمدگویی سخنرانی کوتاهی کرد. بعد رقص فولکلوریک آغاز شد. راستش نمی دانم چرا من هیچ وقت با گروه رقص فولکلوریک ترکیه میانه خوبی نداشتم. من که قبلا بارها گروههای رقص ترکمنستان و قفقاز را دیده زیبایی حرکت و ریتم و موسیقی و حرکات آزاد و رهای آنها را حس کرده بودم، گروه رقص استانبول و آنکارا برایم چندان جذبه ای نداشت. احساس می کردم نوعی تعارف و حرکات فرمایشی بر آنها حاکم است و هنرمند خود را یله و رها نمی کند. حرکات آنان خشک و رسمی به نظر می رسید. اما دیدم که رقص فولکلوریک کارامان متفاوت با آنکارا و استانبول است و این رسمیت را شکسته است و حرکات سریع و هیجان انگیز آنان برای اولین بار جذبه ای در من ایجاد کرد که پیش از آن در ترکیه نیافته بودم و غرق در تماشای آن شدم. در آن حال در دل خود می گفتم: شاید از آنجا که مردم کارامان هم ترکمن هستند یک حس و سلیقه مشترک در میان ما حکمفرماست.
اما بعد که سر نهار با دوستان آذربایجانی ام صحبت کردم دیدم که آنها نیز نظر مشابهی داشتند. بله کارامان شهر ترکمنهاست. اما نه این که مثل ترکمنهای ما صحبت کنند. زبان آنها کاملا به ترکی ترکیه است با کمی تفاوت در لهجه. ولی اهالی آن به هر حال نوعی تعصب ترکمنی داشتند. اصولا در ترکیه تفاوتی بین ترکمن و ترک وجود ندارد چرا که همه از نظر نژادی ترک هستند اما کلمه ترکمن در اینجا جدا از تمثیل قومیتی نوعی اصالت ترک را نشان می دهد. یعنی ترک اصیل. چرا که اولین بار ترکمنهای سلجوقی بودند که بنیان حکومت ترک را در این سرزمین نهادند و سپس کارامان اوغوللاری و ترکمنهای عثمانی ادامه دهنده آن بودند.
اما چرا ما را به کارامان آورده بودند؟ اهمیت این شهر تاریخی در چه بود؟
به موقع صرف نهار در سالن غذا خوری شهرداری ، نماینده مجلس شهر با سخنرانی ای که در معرفی شهر کارامان کرد به تمام این سوالها جواب داد:
نام شهر کارامان از نام سلسله «کارامان اوغوللاری» گرفته شده است. اهمیت این شهر بیشتر به خاطر دوره حکومت «محمت کارامان اوغلو» دومین خان بزرگ کارامانها است. او که فرزند دوم کریم الدین کارامان بود سال تولدش دقیقا مشخص نیست اما در سال 1280 میلادی وفات یافته است. محمت کارامان معتقد به تشکیل یک حکومت واحد از سوی ترکمنها در آنادولی بود که در آن دوره به صورت خاناتی پراکنده بسر می بردند. وی طوایف پراکنده ترکمن را فراخواند و اردویی مستقل ایجاد کرد و قونیه را که در دست سلجوقیان بود تحت تسلط خود در آورد. پس از این تصرف سلجوقیان که خود نیز ترکمن بودند با وی اعلام همبستگی کردند. وی «سلطان سلجوق غیاث الدین سیاوش» فرزند «عزت الدین کیکاوس» بر سر قدرت آورد و خود وظیفه صدراعظمی را به عهده گرفت. به این ترتیب سروسامانی به حکومت در هم ریخته و تضعیف شده ترکها در آن دوره داد. محمت با این که طی چند بار جنگ با مغولها آنها را شکست داده بود اما بالاخره هم او و هم بردارش به دست مغولها کشته شدند.
محمت کارامان اوغلو نه تنها مرد سیاست و حکومت بلکه یکی از حامیان بزرگ علم و اندیشه و ادب بوده است و همواره به بزرگان علم و ادب ارج نهاده آنان را دور خود گرد می آورده است. اما بزرگترین خدمت فرهنگی وی به دنیای ترک تغییری بوده که در زبان رسمی حکومت ایجاد کرده است. تا دوره وی زبان ادبی کشور زبان فارسی و زبان اداری نیز عربی بوده است، در حالی که زبان رایج مردم آنادولی ترکی بوده است. محمت کارامان برای این که مردم و دولت زبان واحدی را بکار برند در 13می سال 1277 زبان رسمی دولت را زبان ترکی اعلام کرده دستور داده است که تمام امور اداری و حکومتی و مکاتبات به زبان ترکی انجام شوند.
در واقع محمت کارامان در طی حکومت خود دو خدمت بزرگ برای ترکها کرده است. یکی ایجاد یک حکومت و ارتش واحد با فراخواندن تمام طوایف ترکمن آنادولی و دوم این که وی برای اولین بار در طی تاریخ ترک، زبان ترکی را زبان رسمی کشور اعلام کرده است.
بله با شنیدن سخنرانی نماینده شهر حالا می شد به راحتی فهمید که چرا مسئولین کنگره، شهر کارامان را برای بازید مهمانان کنگره زبان و ادبیات ترکی انتخاب کرده بودند.
در ترکیه به هنگام کمبود وقت معمولا سخنرانی را همراه با نهار یا شام می گذارند طوری که مهمان به هنگام صرف غذا می تواند به سخنان سخنران نیز گوش فرا دهد. آن سخنرانی هم در سالن غذا خوری برای ما جاذبه خاص خود را داشت.
بعد از غذا از خانه چوبی زیبایی که محمت کارامان اوغلو در شهر کارامان ساخته بود دیدن کردیم. خانه را حالا به شکل موزه درست کرده بودند و مجسمه هایی از تیپ انسان کارامانی و قالیها و گلیمهای زیبا در آن وجود داشت. زیباتر از همه خود آن خانه چوبی بزرگ بود که اتاقهای متعددی داشت و با گذشت بیش از هفتصد سال چوبهایش همچنان مقاوم ومستحکم بودند. البته در ترکیه صنعت توریزم هم رشد بسیار خوبی کرده است و ترکها به خوبی می دانند که از آثار قدمتی چگونه مواظبت کنند.
) ادامه دارد)

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۷

مطلب شماره 2 از: ا.ک و از همان منبع قبلی

TURKMENISTAN: THE GOVERNMENT CLAMPS DOWN
SummaryThe government of Turkmenistan reportedly has begun cracking down on student contacts with U.S. organizations. Turkmenistan, an energy-rich Central Asian state, has long worked to isolate itself from the outside world. The concerns driving the current government actions may be well-founded. In either case, the moves suit Moscow just fine.AnalysisThe government of Turkmenistan is clamping down on student contacts with U.S. organizations, according to students in Ashgabat interviewed by Radio Free Europe/Radio Liberty's Turkmen Service Nov. 11.The report claims school officials warned students not to visit or interact with U.S. organizations operating in Turkmenistan, including the Public Affairs Office at the U.S. Embassy, the U.S.-funded American Center and International Research and Exchanges Board. Students were also reportedly discouraged from applying to a foreign exchange program run by the American Center known as FLEX. In addition, Turkmen university officials reportedly have denied students wishing to complete their postgraduate education in the United States school transcripts in English.The Central Asian desert state of Turkmenistan has long kept itself insulated from the outside world. With a number of great powers eyeing the country's vast energy reserves and a population deeply divided among warring clans, it is no wonder that the Turkmen police state is exceptionally paranoid when it comes to foreign organizations operating on its soil.But after the death of Turkmenistan's eccentric dictator, Saparmurat Niyazov -- aka Turkmenbashi -- the hermit state slowly started opening up under the rule of Niyazov's son, Berdimukhammedov. The young Turkmen leader saw the potential in loosening up some of his predecessor's strictly isolationist policies as the Russians, the Americans, the Europeans and the Chinese all started knocking on Ashgabat's door in search of lucrative energy and defense deals.With this slow and steady opening came an opportunity for the United States to openly build cross-cultural exchange programs with the Turkmen population, working through nongovernmental organizations (NGOs) and universities to expose Turkmen students to the West. Just two years after his predecessor's death, however, Berdimukhammedov is already reverting to his father's practice of clamping down on any outlet to the Western world that could potentially threaten his regime.In this case, Berdimukhammedov may have good reason to be paranoid. Turkmenistan has taken notice of Western-backed color revolutions that have sprung up in recent years in Turkmenistan's neighborhood. The list includes the Rose Revolution in 2003 against former Georgian President Eduard Shevardnadze, the Tulip Revolution in 2005 against former Kyrgyz President Askar Akayev and the infamous Orange Revolution in 2004-05 that helped bring pro-Western Ukrainian President Viktor Yushchenko to power.A common thread to all these revolutions was a little-known group called CANVAS. The group grew out of a well-organized student opposition force called Otpor, Serbian for "resistance," which helped bring down former Yugoslav President Slobodan Milosevic in 2000. CANVAS seeks to draw lessons from the Serbian success to teach local Turkmen opposition groups how to most effectively challenge their country's regime. The group's objectives are independent of those of the United States. But U.S.-based development organizations -- such as the National Democratic Institute, Freedom House and/or the U.S. Agency for International Development -- linked to the U.S. government, which have an interest in employing such organizations to confront authoritarian regimes with soft-power tactics, have been known to provide some funding to CANVAS.Stratfor recently learned that elements traceable to the U.S. government have set up Internet and communications technology infrastructure in Turkmenistan, particularly in the country's universities. In addition to bringing Turkmenistan into the twenty-first century, these development programs are designed in part to facilitate revolutions in key parts of the world.The two key ingredients for a successful color revolution are Internet technology and a university student movement. With this formula, the United States can place people on the ground, build up student organizations and establish contact with student activists. Stratfor sources say the money coming from these U.S. organizations has not yet made it into Turkmenistan for this exact purpose, which suggest that any potential action being mulled for Turkmenistan is still in its nascent stages.It appears Berdimukhammedov has picked up on similar rumblings of revolution organizing, and is now moving preemptively to nip these student organizations in the bud. By cutting off contact between Turkmen universities and U.S.-based organizations, the Turkmen government can have at least some control over potentially subversive action in the works, and it can short-circuit any effort to wire the universities. Given its vast intelligence network, the government is already well-equipped to keep tabs on the universities and the American NGOs operating in the country.Clamping down on these Western outlets not only serves Ashgabat's interest in maintaining control over the regime. Russia, which has watched warily as Berdimukhammedov gradually has opened his country to the West and to Asia to attract investment, wants to ensure that Central Asia remains well within the Russian sphere of influence in the years ahead. With Russia's foreign intelligence service, the SVR, dispersed throughout Turkmenistan, it would not be surprising if the Russians themselves were tipping off the Turkmen government to potential threats to the regime emanating from the universities. And the more paranoia Moscow can sow in Ashgabat about the risks of opening to the West, the more the Kremlin can consolidate its grip in this strategic Central Asian state.Copyright 2008 Stratfor.

فرستنده: ا. ک از امریکا
Geopolitical Weekly
IRAN RETURNS TO THE GLOBAL STAGEBy
George Friedman
After a three-month hiatus, Iran seems set to re-emerge near the top of the U.S. agenda. Last week, the Iranian government congratulated U.S. President-elect Barack Obama on his Nov. 4 electoral victory. This marks the first time since the Iranian Revolution that such greetings have been sent.While it seems trivial, the gesture is quite significant. It represents a diplomatic way for the Iranians to announce that they regard Obama's election as offering a potential breakthrough in 30 years of U.S. relations with Iran. At his press conference, Obama said he does not yet have a response to the congratulatory message, and reiterated that he opposes Iran's nuclear program and its support for terrorism. The Iranians returned to criticizing Obama after this, but without their usual passion.The Warming of U.S.-Iranian RelationsThe warming of U.S.-Iranian relations did not begin with Obama's election; it began with the Russo-Georgian War. In the weeks and months prior to the August war, the United States had steadily increased tensions with Iran. This process proceeded along two tracks.On one track, the United States pressed its fellow permanent members of the U.N. Security Council (Russia, China, France and the United Kingdom) and Germany to join Washington in imposing additional sanctions on Iran. U.S. Undersecretary for Political Affairs William J. Burns joined a July 19 meeting between EU foreign policy adviser Javier Solana and Iranian national security chief Saeed Jalili, which was read as a thaw in the American position on Iran. The Iranian response was ambiguous, which is a polite way of saying that Tehran wouldn't commit to anything. The Iranians were given two weeks after the meeting to provide an answer or face new sanctions.A second track consisted of intensified signals of potential U.S. military action. Recall the carefully leaked report published in The New York Times on June 20 regarding Israeli preparations for airstrikes against Iran. According to U.S. -- not Israeli -- sources, the Israeli air force rehearsed for an attack on Iran by carrying out a simulated attack over Greece and the eastern Mediterranean Sea involving more than 100 aircraft.At the same time, reports circulated about Israeli planes using U.S. airfields in Iraq in preparation for an attack on Iran. The markets and oil prices -- at a high in late July and early August -- were twitching with reports of a potential blockade of Iranian ports, while the Internet was filled with lurid reports of a fleet of American and French ships on its way to carry out the blockade.The temperature in U.S.-Iranian relations was surging, at least publicly. Then Russia and Georgia went to war, and Iran suddenly dropped off the U.S. radar screen. Washington went quiet on the entire Iranian matter, and the Israelis declared that Iran was two to five years from developing a nuclear device (as opposed to a deliverable weapon), reducing the probability of an Israeli airstrike. From Washington's point of view, the bottom fell out of U.S. policy on Iran when the Russians and Georgians opened fire on each other.The Georgian ConnectionThere were two reasons for this.First, Washington had no intention of actually carrying out airstrikes against Iran. The United States was far too tied down in other areas to do that. Nor did the Israelis intend to attack. The military obstacles to what promised to be a multiday conventional strike against Iranian targets more than a thousand miles away were more than a little daunting. Nevertheless, generating that threat of such a strike suited U.S. diplomacy. Washington wanted not only to make Iran feel threatened, but also to increase Tehran's isolation by forging the U.N. Security Council members and Germany into a solid bloc imposing increasingly painful sanctions on Iran.Once the Russo-Georgian War broke out, however, and the United States sided publicly and vigorously with Georgia, the chances of the Russians participating in such sanctions against Iran dissolved. As the Russians rejected the idea of increased sanctions, so did the Chinese. If the Russians and Chinese weren't prepared to participate in sanctions, no sanctions were possible, because the Iranians could get whatever they needed from these two countries.The second reason was more important. As U.S.-Russian relations deteriorated, each side looked for levers to control the other. For the Russians, one of the best levers with the Americans was the threat of selling weapons to Iran. From the U.S. point of view, not only would weapon sales to Iran make it more difficult to attack Iran, but the weapons would find their way to Hezbollah and other undesirable players. The United States did not want the Russians selling weapons, but the Russians were being unpredictable. Therefore, while the Russians had the potential to offer Iran weapons, the United States wanted to reduce Iran's incentive for accepting those weapons.The Iranians have a long history with the Russians, including the occupation of northern Iran by Russia during World War II. The Russians are close to Iran, and the Americans are far away. Tehran's desire to get closer to the Russians is therefore limited, although under pressure Iran would certainly purchase weapons from Russia, just as it has purchased nuclear technology in the past. With the purchase of advanced weapons would come Russian advisers -- something that might not be to Iran's liking unless it were absolutely necessary.The United States did not want to give Iran a motive for closing an arms deal with Russia, leaving aside the question of whether the Russian threat to sell weapons was anything more than a bargaining chip with the Americans. With Washington rhetorically pounding Russia, pounding Iran at the same time made no sense. For one thing, the Iranians, like the Russians, knew the Americans were spread too thin. Also, the United States suddenly had to reverse its position on Iran. Prior to Aug. 8, Washington wanted the Iranians to feel embattled; after Aug. 8, the last thing the United States wanted was for the Iranians to feel under threat. In a flash, Iran went from being the most important issue on the table to being barely mentioned.Iran and a Formal U.S. OpeningDifferent leaks about Iran started to emerge. The Bush administration posed the idea of opening a U.S. interest section in Iran, the lowest form of diplomatic recognition (but diplomatic recognition nonetheless). This idea had been floated June 23, but now it was being floated after the Russo-Georgian War. The initial discussion of the interest section seemed to calm the atmosphere, but the idea went away.Then, just before U.S. presidential elections in November, the reports re-emerged, this time in the context of a new administration. According to the leaks, U.S. President George W. Bush intended to open diplomatic relations with Iran after the election regardless of who won, in order to free the next president from the burden of opening relations with Iran. In other words, if Obama won, Bush was prepared to provide cover with the American right on an opening to Iran.If we take these leaks seriously -- and we do -- this means Bush has concluded that a formal opening to Iran is necessary. Indeed, the Bush administration has been operating on this premise ever since the U.S. troop surge in Iraq. Two things were clear to the Bush administration in 2007: first, that the United States had to make a deal with the Iraqi Sunni nationalist insurgents; and second, that while the Iranians might not be able to impose a pro-Iranian government in Baghdad, Tehran had enough leverage with enough Iraq Shiite factions to disrupt Iraq, and thus disrupt the peace process. Therefore, without an understanding with Iran, a U.S. withdrawal from Iraq would be difficult and full of potentially unpleasant consequences, regardless of who is in the White House.The issue of Iran's nuclear program was part of this negotiation. The Iranians were less interested in building a nuclear weapon than in having the United States believe they were building one. As Tehran learned by observing the U.S. reaction to North Korea, Washington has a nuclear phobia. Tehran thus hoped it could use the threat of a nuclear program to force the United States to be more forthcoming on Iranian interests in Iraq, a matter of fundamental importance to Iran. At the same time, the United States had no appetite for bombing Iran, but used the threat of attacks as leverage to get the Iranians to be more tractable.The Iranians in 2007 withdrew their support from destabilizing elements in Iraq like Muqtada al-Sadr, contributing to a dramatic decline in violence in Iraq. In return, Iran wanted to see an American commitment to withdraw from Iraq on a set timetable. Washington was unprepared to make that commitment. Current talks over a Status of Forces Agreement (SOFA) between Washington and Baghdad revolve around just this issue. The Iraqi Shia are demanding a fixed timetable, while the Kurds and Sunnis -- not to mention foreign governments like Saudi Arabia -- seem to be more comfortable with a residual U.S. force in place to guarantee political agreements.The Shia are clearly being influenced by Iran on the SOFA issue, as their interests align. The Sunnis and Kurds, however, fear this agreement. In their view, the withdrawal of U.S. forces on a fixed timetable will create a vacuum in Iraq that the Iranians eventually will fill, at the very least by having a government in Baghdad that Tehran can influence. The Kurds and Sunnis are deeply concerned about their own security in such an event. Therefore, the SOFA is not moving toward fruition.The Iraqi Stumbling BlockThere is a fundamental issue blocking the agreement. The United States has agreed to an Iraqi government that is neutral between Washington and Tehran. That is a major defeat for the United States, but an unavoidable one under the circumstances. But a U.S. withdrawal without a residual force means that the Iranians will be the dominant force in the region, and this is not something United States -- along with the Iraqi Kurds and Sunnis, the Saudis and Israelis -- wants. Therefore the SOFA remains in gridlock, with the specter of Russian-Iranian ties complicating the situation.Obama's position during the election was that he favored a timed U.S. withdrawal from Iraq, but he was ambiguous about whether he would want a residual force kept there. Clearly, the Shia and Iranians are more favorably inclined toward Obama than Bush because of Obama's views on a general withdrawal by a certain date and the possibility of a complete withdrawal. This means that Obama must be extremely careful politically. The American political right is wounded but far from dead, and it would strike hard if it appeared Obama was preparing to give Iran a free hand in Iraq.One possible way for Obama to proceed would be to keep Russia and Iran from moving closer together. Last week, Obama's advisers insisted their camp has made no firm commitments on ballistic missile defense (BMD) installations in Poland and the Czech Republic, repudiating claims by Polish President Lech Kaczynski that the new U.S. president-elect had assured him of firm support during a Nov. 8 phone conversation. This is an enormous issue for the Russians.It is not clear in how broad of a context the idea of avoiding firm commitments on BMD was mentioned, but it might go a long way toward keeping Russia happy and therefore making Moscow less likely to provide aid -- material or psychological -- to the Iranians. Making Iran feel as isolated as possible, without forcing it into dependence on Russia, is critical to a satisfactory solution for the United States in Iraq.Complicating this are what appear to be serious political issues in Iran. Iranian President Mahmoud Ahmadinejad has been attacked for his handling of the economy. He has seen an ally forced from the Interior Ministry and the head of the Iranian central bank replaced. Ahmadinejad has even come under criticism for his views on Israel, with critics saying that he has achieved nothing and lost much through his statements. He therefore appears to be on the defensive.The gridlock in Baghdad is not over a tedious diplomatic point, but over the future of Iraq and its relation to Iran. At the same time, there appears to be a debate going on in Iran over whether Ahmadinejad's policies have improved the outlook for Iran's role in Iraq. Finally, any serious thoughts the Iranians might have had about cozying up to the Russians have dissipated since August, and Obama might have made them even more distant. Still, Obama's apparent commitment to a timed, complete withdrawal of U.S. forces poses complexities. His advisers have already hinted at flexibility on these issues.We think that Bush will -- after all his leaks -- smooth the way for Obama by opening diplomatic relations with Iran. From a political point of view, this will allow Bush to take some credit for any breakthrough. But from the point of view of U.S. national interest, going public with conversations that have taken place privately over the past couple of years (along with some formal, public meetings in Baghdad) makes a great deal of sense. It could possibly create an internal dynamic in Iran that would force Ahmadinejad out, or at least weaken him. It could potentially break the logjam over the SOFA in Baghdad, and it could even stabilize the region.The critical question will not be the timing of the U.S. withdrawal. It will be the residual force -- whether an American force of 20,000 to 40,000 troops will remain to guarantee that Iran does not have undue influence in Iraq, and that Sunni and Kurdish interests are protected. Obama promised to end the war in Iraq, and he promised to withdraw all U.S. troops. He might have to deal with the fact that he can have the former only if he compromises on the latter. But he has left himself enough room for maneuver that he can do just that.It seems clear that Iran will now return to the top of the U.S. foreign policy agenda. If Bush re-establishes formal diplomatic relations with Iran at some level, and if Obama responds to Iranian congratulations in a positive way, then an interesting dynamic will be in place well before Inauguration Day. The key will be the Nov. 10 meeting between Bush and Obama.Bush wants to make a move that saves some of his legacy; Obama knows he will have to deal with Iran and even make concessions. Obama also knows the political price he will have to pay if he does. If Bush makes the first move, it will make things politically easier for Obama. Obama can afford to let Bush take the first step if it makes the subsequent steps easier for the Obama administration. But first, there must be an understanding between Bush and Obama. Then can there be an understanding between the United States and Iran, and then there can be an understanding among Iraqi Shia, Sunnis and Kurds. And then history can move on.There are many understandings in the way of history.

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷

باراک اوباما رئیس جمهور آمریکا شد
پیروزی تاریخی باراک اوباما
باراک اوباما، با یک پیروزی تاریخی و درخشان به عنوان چهل و چهارمین رییس جمهوری آمریکا انتخاب شده است. براساس آخرین نتایج آرا، اویاما ۳۳۸ رای کالج انتخاباتی را بدست آورده است،‌ در حالیکه مک کین تنها به ۱۵۷ رای کالج انتخاباتی دست یافته است.
Wed / 05 11 2008 / 7:34باراک اوباما، با یک پیروزی تاریخی و درخشان به عنوان چهل و چهارمین رییس جمهوری آمریکا انتخاب شده است. براساس آخرین نتایج آرا، اویاما ۳۳۸ رای کالج انتخاباتی را بدست آورده است،‌ در حالیکه مک کین تنها به ۱۵۷ رای کالج انتخاباتی دست یافته است.با اعلام نتیجه انتخابات، بسیاری از مردم با حضور در خیابان های نیویورک و واشینگتن، پیروزی باراک اوباما را جشن گرفتند. در تاریخ آمریکا این میزان مشارکت در انتخابات بی‌سابقه بوده است. از ۲۱۳ میلیون واجد شرایط، نزدیک به ۱۸۰ میلیون نفر برای دادن رای ثبت نام کرده بودند. باراک اوباما نخستین آمریکایی افریقایی تباری است که به عنوان رییس جمهوری این کشور انتخاب می شود.در مقایسه با انتخابات قبل آقای اوباما نه تنها رای اکثر ایالاتی که در سال ۲۰۰۴ به جان کری، نامزد وقت حزب دموکرات رای دادند را مجددا کسب کرد، بلکه در سه ایالت دیگر هم که در دوره قبل به جورج بوش رای داده بودند، پیروز شد.بر اساس نتایج به دست آمده و پیش بینی های انجام شده برمبنای نتایج، آقای اوباما علاوه بر پنسیلوانیا، آراء ایالت های ورمونت، نیوهمپشایر، ایلینوی، دلاور، ماساچوست، کلمبیا، مریلند، کانتیکات، مین، میشیگان، مینه سوتا، نیویورک، رود آیلند، ویسکانسین و نیوجرزی را به دست آورده است و جان مک کین هم در کنتاکی، کارولینای جنوبی، اوکلاهما، آرکانزاس، آلاباما، کانزاس، داکوتای شمالی، وایومینگ، جورجیا، یوتا، میسیسیپی، و تنسی موفق بوده است.ایالت اوهایو که در سال ۲۰۰۴ به جورج بوش رای داد، نقشی عمده در پیروزی نامزد موفق در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا ایفاء می کرد و تا کنون هیچ کدام از نامزد های جمهوری خواه نتوانسته بودند بدون پیروزی در ایالت اوهایو به مقام ریاست جمهوری آمریکا دست یابند. هر یک از دو نامزد برای پیروزی در انتخابات می بایست حداقل ۲۷۰ رای کالج انتخاباتی را کسب می کردند.عوامل کلیدی در انتخاب رای‌دهندگانبرخی نظرسنجی‌های پس از رای گیری حاکی از آن هستند که اکثریت رای دهندگان انتخاب خود را با توجه به وضعیت اقتصادی و بحران مالی جهانی انجام داده اند و مسئله عراق، مبارزه با تروریسم و وضعیت سیستم بهداشتی آمریکا برای آنها از اولویت پایینتری برخوردار بوده است.این در حالی است که بر اساس نظرسنجی ها یک سال قبل اولویت غالب رای دهندگان مسئله عراق بود.خبرگزاری اسوشیتدپرس هم گزارش داده بیش از ۹۰ درصد شرکت کنندگان در انتخابات هم در نظرسنجی های پس از رای گیری اعلام کرده‌اند مسئله نژاد تاثیری در رای آنها نداشته است و تقریبا به همین میزان هم معتقدند سن دو نامزد در انتخاب آنها بی تاثیر بوده است.پذیرش شکست از سوی مک کینجان مک کین، نامزد حزب جمهوریخواه در میان هوادارانش ظاهر می‌شود و اعلام می‌کند که رقیب او برنده شده است. او می‌گوید که پیش از آمدن به سالن سخنرانی‌، به چهل‌ و چهارمین رئیس جمهور آمریکا تبریک گفته است.آقای مک کین که در فونیکس آریزونا صحبت می کرد، از شخصیت باراک اوباما تقدیر کرد و از مرگ مادر بزرگ رییس جمهوری آینده آمریکا ابراز تاسف کرد. مک کین در این سخنرانی هوادارانش را تسکین می‌دهد و از آنها می‌خواهد، با تمام قوا به باراک اوباما برای ساختن آینده‌ای بهتر کمک کنند. مک کین در پایان گفت: «برای رقیب تاکنونی و رئیس جمهور از این پس خود، آرزوی خوشبختی می‌کنم.»نظام انتخاباتی آمریکا در آمریکا رئیس جمهوری با رای مستقیم مردم انتخاب نمی شود بلکه در سیستمی به نام کالج انتخاباتی برگزیده می شود.براساس این سیستم در واقع هر ایالت به طور جداگانه رای گیری برگزار می کند. یکی از اهداف بنیانگذاران آمریکا از طراحی این سیستم حفظ اهمیت ایالات در انتخابات بوده است تا نامزدها فقط بر شهرها و مراکز پرجمعیت تمرکز نکنند.نامزدی که در هر ایالت بیشترین آرا را به دست آورده باشد مجموع آرا کالج انتخاباتی آن ایالت را به دست می آورد و کسی که ۲۷۰ رای جمع آوری کند، به ریاست جمهوری خواهد رسید. ملاک تعیین تعداد آرای کالج هر ایالت جمعیت آن است.برای مثال اوهایو که سال ۲۰۰۴ به جورج بوش رای داد دارای ۲۰ رای در کالج انتخاباتی است که آن را به یکی از بزرگترین ایالات غیرقابل پیش بینی تبدیل می کند. پنسیلوانیا ۲۱ رای در کالج انتخاباتی دارد و در سال ۲۰۰۴ به دموکرات ها تعلق گرفت.
منابع: بی‌بی‌سی، رادیو فردا، اشپیگل، دویچه وله

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

مطلب زیر به پاس فداکاری های آندسته از چریکهای فدائی خلق که در زندانها شکنجه شده و یا با قساوت رژیم های ضد بشری جان خود را از دست داده اند، آورده می شود
دوشنبه 13 آبان 1387 ، نامه سرگشاده فاطمه سعيدی (مادر شايگان) درباره کتاب "چريک های فدائی خلق"
*- فایل: http://news.gooya.com/politics/archives/2008/11/078467.php
دستگاه امنيتی رژيم جمهوری اسلامی دراين کتاب با طرح مطالب سراپا دروغ وقلب حقايق در مورد يک دوره ازتاريخ درخشان مردم ايران که تماماً درخدمت تبرئه ساواک و قدرقدرت نشان دادن دستگاه های امنيتی ودرمقابل پوچ و بيهوده جلوه دادن مبارزه نوشته شده، سعی کرده است بردلهای ما خنجر زده و شکنجه ديگری را تحميل کند

برای فرزندان من اشک تمساح نريزيد! نامه سرگشاده به خلقهای قهرمان ايران درمورد کتاب اخير دشمن
خلقهای قهرمان ايران!
دراين دوران پيری و کهولت، درشرايطی که قلبم همچنان و مثل هميشه برای آزادی و سعادت مردم ستمديده ايران وبرای همه کارگران و زحمتکشان که خود جزئی از آنها بوده ام می تپد، کتابی به دستم رسيد که اطلاعاتی های جمهوری اسلامی در ادامه و تکميل سرکوبگریها وجنايات ساواک، برعليه مردم ايران منتشرکرده اند. اين کتاب تحت عنوان " چريکهای فدائی خلق، ازنخستين کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷" ازطرف به اصطلاح "موسسه مطالعات و پژوهشهای سياسی" که درحقيقت شعبه ای ازساواک ضد خلقی جمهوری اسلامی است تحت نام مستعار مزدوری به نام " نادری" چاپ و منتشر شده است.
با خواندن اين کتاب وديدن تهمتها و افتراهائی که درسطر سطر آن برعليه چريکهای فدائی خلق و تک تک رفقای فدائی که من آنها را هميشه فرزندان انقلابی خود خوانده ام، ساز شده، قلبم به درد آمد. اگرساواک برای جلوگيری از رشد مبارزات توده ها بر عليه رژيم شاه و امپرياليست ها و حفظ نظم ضد خلقی موجود در جامعه به اِعمال انواع شکنجه های قرون وسطائی و تحميل رنج و عذاب های غير قابل توصيف به مبارزين توسل جست، دستگاه امنيتی رژيم جمهوری اسلامی در اين کتاب با طرح مطالب سراپا دروغ و قلب حقايق در مورد يک دوره از تاريخ درخشان مردم ايران که تماماً در خدمت تبرئه ساواک و قدرقدرت نشان دادن دستگاه های امنيتی ودر مقابل پوچ و بيهوده جلوه دادن مبارزه نوشته شده، سعی کرده است بر دل های ما خنجر زده و شکنجه ديگری را تحميل کند. واقعيت اين است که در اين کتاب روح و روان همه نيروهای مبارزی که ازرژيم پست و جنايتکار جمهوری اسلامی متنفرند، به زير شلاق سرکوبهای قلمی گرفته شده است. ازنظر من تحميل چنين شکنجه وعذابی، خود يکی ازهدفهای کتاب اخير را تشکيل میدهد.
در دهه ۵۰، اين افتخار نصيب من شد که بتوانم به همراه فرزندان خردسالم در ارتباط با چريکهای فدائی خلق قرار گرفته و در درون اين سازمان برعليه رژيم ديکتاتور و وابسته به امپرياليسم شاه مبارزه نمايم. با توجه به اين که يکی از موضوعات دروغ پردازی و افترا زنی های کتاب اخير، خود من، فرزندان خردسالم و رفقائی هستند که در اين ارتباط قرار داشتند، بر خود واجب می بينم عليرغم همه رنجی که يادآوری جنايات ساواک به خصوص در اين سن کهولت بر من تحميل می کند، حقايقی را با شما خلقهای مبارز و قهرمان ايران در ميان بگذارم.
اول از همه اين را بگويم که ادعا شده است که گويا کتاب مورد بحث، تاريخ چريکهای فدائی خلق را به تحرير در آورده است. اما، آنچه بر مدعای اين تاريخ نگاری آمده، عمدتاً مجموعه ای از بازجوئی های ساواک می باشد که در زير بدترين و کثيف ترين شکنجه های قرون وسطائی اخذ شده اند. درست چنين بازجوئی هائی که هرگز نمی توانند بازگو کننده حقايق باشند، برای اثبات ايده های به غايت غير واقعی کتاب در مورد نظرات و اعمال سازمان چريکهای فدائی خلق مورد استفاده قرار گرفته اند. در اينجا می خواهم توجه شما را به اين موضوع جلب کنم که نفس کاری که تهيه کنندگان اين کتاب انجام داده اند، نه تنها غير انسانی و غير اخلاقی است بلکه بطور برجسته مصداق بارز تبليغ و تشويق شکنجه و جنايت عليه بشريت می باشد. اين کار، جرم و جنايتی است که بايد در دادگاه های مردمی مورد بررسی قرار گرفته و مرتکبين و اشاعه دهندگان آن تحت همين عنوان مورد محاکمه و مجازات قرار گيرند.
کتاب برای به اصطلاح باز سازی رويدادهای سياسی در دهه ۵۰، هر آنچه که در بازجوئی های زير شکنجه ساواک عنوان شده را عين حقيقت به حساب آورده است. اما، حقيقت ابداً چنين نيست. بايد دانست که در بسياری از موارد ساواک نمی توانست و نتوانست حتی به گوشه ای از واقعيت و رويدادی که اتفاق افتاده بود، از طريق شکنجه مبارزين دست يابد، چه رسد به اين که به کشف کل حقيقت نايل آيد. جهت اثبات اين سخن ناچاراً شما را به نمونه ای که در اين کتاب در مورد خود من ادعا شده، رجوع می دهم. در صفحه ۴۷۸ نوشته اند: " فاطمه سعيدی نحوه دستگير شدن خود را بارها در بازجوئی های مختلف بی کم و کاست تکرار می کند." بلی، شکنجه گران ساواک ناچار بودند همه آنچه که من در مورد "نحوه دستگير شدن خود" به آنها می گويم را بپذيرند و تصور کنند که من حقيقت را به آنها گفته ام. اما آيا واقعيت به همانگونه بود که من برای آنها "تکرار" می کردم؟ آيا آنچه من با به جان خريدن شکنجه های وحشيانه ساواک، به قول همين مأمور مزد بگير جمهوری اسلامی يعنی نويسنده کتاب دشمن، بارها و بارها در بازجوئی های مختلف " بی کم و کاست" برای شکنجه گرانم گفته و تکرار کرده ام، عين حقيقت بوده است؟ و آيا ساواک با همه شکنجه های جسمی و توسل به تهديد و ارعاب و ايجاد فضای شديداً خوفناک و شکنجه های روانی قادر شد به قول اينها به "ماجرای دستگيری" من پی ببرد؟ نه! نتوانست. تهيه کنندگان کتاب که سنگ دفاع از ساواک جنايتکار را به سينه زده و سعی کرده اند آن دستگاه امنيتی را قادر به اخذ هر اطلاعاتی از مبارزين جلوه دهند و گوئی هر آنچه مبارزين در زير شکنجه و بازجوئی به ساواک گفته اند، عين حقيقت بوده، در ادامه مطلب خود بيشرمانه ادعا کرده اند: " فاطمه سعيدی هيچ انگيزه ای برای خلاف گوئی و وارونه نمودن ماجرای دستگيری خود نداشته است"(صفحه ۴۷۹، تأکيد از من است). ننگ بر شما باد! "هيچ انگيزه ای" در مقابل دژخيمان ساواک، آن دشمنان جانی مردم " برای خلاف گوئی و وارونه نمودن ماجرای دستگيری خود" نداشته ام!؟ شما مزدوران که زندگی حقيرتان صرفاً در کسب پول و مقام به قيمت ارتکاب به هر جنايتی عليه مردم خلاصه می شود، اساساً قادر نيستيد انگيزه انقلابيون برای "خلاف گوئی" در مقابل شکنجه گرانشان را درک کنيد. اما توده های رنجديده و آگاه ايران می دانند که محروم کردن دستگاه های امنيتی از دست يابی به اطلاعات واقعی و جلوگيری از ضربه زدن آنها به نيروهای مبارز جامعه، يک وظيفه و تعهد انقلابی است که انقلابيون دهه ۵۰ تا پای جان به آن وفادار می ماندند. آيا هرگز می توانيد درک کنيد که چه انگيزه ای مرا بر آن داشت که هنگام دستگيری، شيشه سيانورم را زير دندان خرد کرده و آن را بجوم؟ چه انگيزه ای باعث شد که شکنجه های وحشيانه جنايتکاران ساواک را تحمل کنم و هرگز در مقابل آنها سر تسليم فرود نياورم؟ شکنجه هائی که نه فقط در روزهای اول دستگيريم بلکه در طول همه دوران زندانم د رمقاطع مختلف به انحاء و اشکال گوناگون بر من اعمال شد!
در اين کتاب حتی به انقلابيون کبير فدائی که درست به خاطر ندادن اطلاعات به دشمن، در زير شکنجه جان سپردند؛ و يا مقاومتشان چنان تحسين برانگيز بود که خود جلادان ساواک نيز نمی توانستند از تحسين آنان خودداری کنند، اتهام عدم مقاومت و دادن" تمامی اطلاعات خود" به ساواک زده شده. اتفاقاً، من نيز مورد چنين اتهامی قرار گرفته ام. با وقاحت و رذالتی که تنها شايسته همپالگی های لاجوردی ها و حاج داود هاست، ادعا شده: " فاطمه سعيدی در همان نخستين جلسه بازجوئی، تمامی اطلاعات خود را بر ملا ساخت." بايد بگويم که اين مأموران مزدور جمهوری اسلامی که تنها به خاطر طولانی تر کردن عمر ننگين رژيم جنايت پيشه شان دست به قلم برده اند، حقيرتر، بی ارزش تر و رسواتر از آنند که من در اينجا در صدد افشای دروغ هايشان در مورد خود برآيم. اما، من يک شاهد زنده ام که هم خود به خاطر ندادن " تمامی اطلاعات " ام به دشمن، شکنجه های دستگاه جهنمی ساواک را تجربه کرده ام و هم در زندان، مبارزينی را ديده ام که آنها نيز به دليل ايستادن در مقابل جلادان، شکنجه های طاقت فرسائی را متحمل شده بودند، پس می بينم که بر دوش من وظيفه دفاع از حقيقت، رفع اتهام از فرزندان فدائيم و در ميان گذاشتن آن با خلقهای مبارز ايران قرار دارد. بنابراين با توجه به اين که آن انقلابيون امروز در ميان ما نيستند- چرا که درست به خاطر سرخم نکردن در مقابل دشمن و ندادن "تمامی اطلاعات خود" به ساواکی ها يا در زير شکنجه شهيد شدند و يا خونشان توسط مزدوران رژيم شاه در ميدان های تير بر زمين ريخته شد، لازم می بينم به عنوان مادر آن چريکهای فدائی ِ جان باخته به طور مختصر به گوشه ای از شکنجه هائی که از طرف جنايتکاران ساواک بر من اعمال شد، بپردازم تا نمونه ای زنده در رد اتهامات رذيلانه مزدوران وزارت اطلاعات و امنيت جمهوری اسلامی بر عليه انقلابيون دهه ۵۰ به دست داده شود؛ تا همين نمونه زنده در حد خود خط بطلان بر تلاش های اطلاعاتی های جمهوری اسلامی در اين کتاب بکشد که می کوشند دستگاه های امنيتی را قدرقدرت و انقلابيون را انسان های ناتوانی که گويا " در همان نخستين جلسه بازجوئی، تمامی اطلاعات خود را" بر ملا می سازند، جا بزنند.
پيشاپيش بگويم که نحوه دستگيری من بگونه ای بود که وقتی برای گريز از دست صاحب خانه ای که با ساواک همکاری کرده بود، داشتم در مسيری می دويدم، ماشينی که متعلق به مأموران رژيم بود، از روبرو آمد و جلويم را گرفت. در اين هنگام مرا گرفته و به زور توی آن ماشين انداختند. در آن زمان با توجه به فقدان اسلحه لازم در سازمان، من تنها به يک نارنجک فتيله ای مسلح بودم که با سوار شدن به ماشين خواستم آن را منفجر کنم تا هم خودم کشته شوم و هم آن مزدور را به درک واصل کنم. اما، ناگهان چشمم به زن و بچه راننده مزدور ماشين افتاد که در رديف جلو نشسته بودند. با ديدن بچه در بغل مادرش سريعاً خود را کنترل کردم. وجود آن بچه در آن ماشين دليل روشن و قاطعی بود که از منفجر کردن نارنجکم خودداری کنم. تصميم گرفتم اين کار را پس از پياده شدن از ماشين به هنگام مواجه شدن با مأموران رژيم انجام دهم. راننده در اولين کلانتری که بر سر راهش بود، توقف نمود و من از ماشين پياده شدم. اما با ريختن مأموران بر سرم ديگر امکان استفاده از نارنجک از من سلب شد و تنها توانستم شيشه سيانورم را در دهانم شکسته و آن را بجوم. با خوردن سيانور مسلماً به زمين افتاده بودم. من تنها پس از گذشت زمانی که مدت آن برايم نامعلوم است، در بيمارستانی در شهر مشهد(محل دستگيريم) در حالی که در محاصره ساواکی ها قرار داشتم به هوش آمدم.
شکنجه و بازجوئی در همان بيمارستان و از همان دقايق اول به هوش آمدنم شروع شد. مشت و سيلی، چاشنی سئوالاتی بود که در آن شرايط جسمی وحشتناکم، بر من فرود می آمد. با توجه به مسموميت ناشی از خوردن سيانور( که بعداً معلوم شد ترکيب ناقصی داشته و نتوانسته بود درست عمل کرده و موجب مرگ من شود)، وضع جسمی ام وخيمتر از آن بود که بتوانند شکنجه های معمول قرون وسطائی شان را در همانجا برمن اعمال کنند- چرا که آنها محتاج اطلاعات من بودند و دليل بردن به بيمارستان و کوشش در زنده نگاه داشتن من نيز همين بود. شب را در همان بيمارستان گذراندم و فردا صبح مرا به ساواک مرکزی مشهد منتقل کردند. اولين شکنجه وحشتناکی که در آنجا با آن مواجه شدم، بستن دستهايم به ميله های يک پنجره و آويزان کردنم از آنجا بود. اين کار همراه با فحش های رکيک و تمسخر من صورت گرفت که البته در تمام مدت شکنجه نيز ادامه يافت. همه وزن وسنگينی بدنم روی دستهايم قرار گرفته و شديداً روی آنها فشار می آمد. مدتی به همان وضع ماندم ولی شکنجه گران چون از اين شکنجه طرفی نبستند، در همان حالتی که قرار داشتم، با شلاق به جانم افتادند و پيکر آويزان مرا با غيض و کينه تمام شلاق زدند. شکنجه گران خواهان آن بودند که من به گونه ای که نويسندگان مزد بگير جمهوری اسلامی در اين کتاب نوشته اند " تمامی اطلاعات خود" را از رفقا و سازمانم در اختيار آنها قرار دهم. آدرس خانه هم مطرح بود ولی از آنجا که موقع دستگيری، رفقا از آن آگاه شدند و فرصت کافی هم داشتند که طبق قرار سازمانی پايگاه را تخليه کنند، اين امر فاقد باراطلاعاتی بود. در هرحال مقاومت من در مقابل شکنجه، مزدوران ساواک را بر آن داشت که شکنجه ديگری را روی من امتحان کنند. در آنجا دستگاه شوک الکتريکی وجود داشت. جلادان ساواک در حالی که همچنان فحش های رکيک می دادند و هر يک به طعنه و مسخره چيزی می گفتند تا روحيه ام را حسابی خرد کنند، ابتدا با مشت و لگد به جانم افتادند، لباس هايم را دريده و از تنم در آوردند، حتی شورتم را پائين کشيدند. به دستگاه الکتريکی سيم های زيادی وصل بود و گيره هائی در سر هر يک از آنها تعبيه شده بود. دست و پايم را گرفتند که نتوانم تکان بخورم و آنگاه سر سيم با گيره های رويشان را به نقاط حساس بدنم از لاله گوش گرفته تا روی پلک چشمانم تا زير گلويم، نوک پستان ها و....وشکمم وصل کردند. در اين حال به دستانم دستبند زده و اززمين بلندم کردند. سپس، مرا با دستبند از ميله های ضخيم پنجره اتاق آويزان نمودند. ناگهان( در واقع با روشن کردن دستگاه شوک الکتريکی)، آتشی در جان خود احساس کردم. ديدم در ميان آتشی سوزان تند و سريع می چرخم. بعد دستگاه شوک را قطع کردند و خواهان اطلاعاتم شدند. دوباره دستگاه را روشن کردند. با قطع و وصل دستگاه شوک، سرم به اين طرف و آن طرف تکان می خورد. صداهائی در گوشم و در مغزم می پيچيد و.... چه بگويم....واقعاً نمی خواهم در اينجا از همه عذاب ها و شکنجه هايی که ديدم با تفصيل صحبت کنم. فقط اين را بگويم که شکنجه آويزان کردن، شلاق زدن با يک طناب کلفتِ چند لايه و همچنين با شلاق سيمی، شوک الکتريکی و غيره چندين بار در طی روزهای متوالی در مورد من اجرا شد. مچ دستم چنان زخم شده بود که از آن خون می چکيد. گاهی به خاطر عرقی که از تحمل شکنجه روی بدنم نشسته بود، وصل کردن گيره های شوک الکتريکی امکان پذير نمی شد و شکنجه ديگری را اعمال می کردند. يکبار شکنجه گر جوانی که نامش را نمی دانم (چون ديگر هيچوقت او را نديدم) وقتی از گرفتن اعتراف از من نا اميد شد، به همراه فحش های رکيکی که به من می داد و از آن محل شکنجه بيرون می رفت، گفت" ما از اين شانس ها نداريم". به نظر می رسيد که اگر می توانست مرا به حرف در آورد، پاداش دريافت می کرد. در يکی از مراحل شکنجه نيز مرا نشانده و گفتند همه حرفهايت را بزن. من هم شروع کردم نام رفقای پسر انقلابيم نادر که می دانستم مدتها پيش دستگير شده اند را به آنها گفتن. شکنجه گر ذوق زده همپالگی هايش را صدا زد و گفت: " دارد حرفهايش را می زند". عضدی، شکنجه گری که به جلادی و سفاکی معروف بود و آنموقع در مشهد بود، آمد و وقتی آنها را شنيد، گفت: " اين فلان فلان شده دارد اطلاعات سوخته می دهد". در آن زمان، ساواک تازه متوجه حضور چريکها در مشهد شده بود. به همين خاطر برای دستگيری رفقا نيروی زيادی را در اين شهر پياده کرده بود و عضدی نيز در اين رابطه در رأس اکيپی به تازگی از تهران به مشهد آمده بود.
آنچه که در فوق به آنها اشاره شد، فقط چند نمونه از سفاکی های مزدوران رژيم شاه در ساواک مرکزی مشهد برای گرفتن "اعتراف" از من و طبعاً از مبارزينی بود که حاضر نمی شدند "تمامی اطلاعات خود" را تقديم حافظين نظم ضد خلقی حاکم در دوره شاه بر جامعه ايران بکنند. بعداً مرا از مشهد به تهران منتقل کردند. اما با ترک ساواک مرکزی مشهد، شکنجه های من پايان نيافت. هنگامی که به زندان کميته در تهران منتقل شدم، بدنم به خاطر شکنجه های وارد شده، آش و لاش بود. در اثر شوک الکتريکی و شکنجه های ديگر، احساس سنگينی در سرم می کردم و صدائی در مغزم می پيچيد. گوشم شنوائی سابق را از دست داده بود و به خاطر آويزان شدن، دستهايم زخمی و به حالت فلج در آمده بودند.
در زندان کميته، اولين سئوال يکی از جلادان از من اين بود که چه کاره ای؟ با سری افراشته پاسخش دادم: " چريک فدائی خلقم". او بر آشفته شد و با غضبی که در چشمانش موج می زد، با طعنه گفت: " اين را می دانم. منظورم شغلت است"!... اين گفتگو باعث شد که بعداً در جريان شکنجه هائی که در آنجا بر من اعمال کردند ( از همان نوع شکنجه ها ئی که در مشهد صورت گرفت که در اينجا "آپولو" هم به آنها اضافه شده بود)، در يک مورد موقعی که مرا به زيرزمين برده و شلاق می زدند، گفتند، فلان فلان شده اگر جيغ بزنی چريک فدائی نيستی! در آن موقع، چنان وضع آش و لاشی داشتم و وضع جسمی ام چنان وخيم بود که اصلاً نفسی نداشتم که جيغ بزنم. ولی اين حرف را که شنيدم زير شلاق سعی می کردم خودم را کنترل کنم که جيغ و دادی از من بلند نشود. با اينحال با هر شلاق، ناله ای می کردم.
به مدت يازده ماه، مرا در کميته شهربانی نگاه داشتند و در تمام اين مدت من مرتب با بازجوئی و شکنجه مواجه بودم. اين را هم بگويم که منظور از شکنجه و آزار و اذيت من صرفاً کسب اطلاعات نبود. برای آنها شکستن و خرد کردن روحيه من و به تسليم کشاندنم از اهميت زيادی برخوردار بود. آخر من مادری بودم از ميان زحمتکشان و توده های ستمديده ميهنم که به همراه فرزندانم به مبارزه انقلابی جاری در جامعه بر عليه رژيم شاه و اربابان امپرياليستش پيوسته بودم. تبليغات چی های رژيم شاه همواره مبارزين مسلح را خرابکار و تروريست که جدا از مردم بوده و بر خلاف منافع آنان عمل می کنند، به مردم معرفی می کردند. در حالی که حضور يک خانواده زحمتکش در ميان آن مبارزين حتی اگر به عنوان يک نمونه هم در نظر گرفته می شد، خط بطلان بر آن تبليغات می کشيد؛ همچنين، آنطور که من بعداً متوجه شدم پيوستن من با خانواده ام به مبارزه، خود سرمشقی برای ديگر خانواده های ستمديده ايران بود تا به پشتيبانی از مبارزين انقلابی در جامعه پرداخته و نيروی معنوی ومادی خود را برای نابودی امپرياليستها و نوکرانشان و رسيدن به آزادی و رفاه و يک زندگی واقعاً انسانی برای همه مردم ايران، قرار دهند. به همين خاطر دشمنان توده ها در حالی که از من انتقام می کشيدند، شديداً هم تلاش می کردند که مرا به تمکين و تسليم وادار کنند. برای درک اهميت اين موضوع برای دشمن، بايد بگويم که جنبش مسلحانه در ايجاد جو سياسی و مبارزاتی در جامعه و کشاندن توده ها به صحنه مبارزه ، نقش بسيار برجسته ای ايفاء می نمود. ولی در سالی که من دستگير شدم هنوز توهم مردم نسبت به قدر قدرت بودن رژيم شاه کاملاً فرو نريخته بود و آنها در مقياسی وسيع وارد صحنه مبارزه نشده بودند. بنابراين رژيم شاه هنوز اميدوار بود که علاوه بر استفاده از روش های هميشگی سرکوب و فريب توده ها، بتواند با به سازش کشاندن زندانيان سياسی و آوردن آنها به پشت تلويزيون و از طريق آنها کوبيدن انقلابيون مسلح و جان بر کف توده های ستمديده، خود را همچنان قدرقدرت و شکست ناپذير جلوه داده و جو یأس و نا اميدی را در جامعه دامن زند. بهمين خاطر بود که بازجوها همواره از من می خواستند که با آنها کنار بيايم. حيله گرانه می گفتند که اگر به ما کمک کنی می توانيم بچه هايت را پيدا کنيم و آنگاه زندگی بسيارخوب و راحتی را برای تو فراهم خواهيم کرد؛ و وعده می دادند که در اين صورت بچه های مرا به بهترين مدارس خواهند فرستاد. در تمام طول دوران زندانم اين يکی از خواست های مقامات امنيتی از من بود؛ اين، در واقع يکی از آرزوهای آنها بود- که البته هيچوقت به آن دست نيافته و در نيل به آن ناکام ماندند.
از پيوستن خود و فرزندانم به صفوف چريکهای فدائی خلق صحبت کردم. من پس از اين که پسر و رفيق مبارزم، نادر شايگان طی يک درگيری قهرمانانه با نيروهای امنيتی دشمن به شهادت رسيد(۵ خرداد ۱۳۵۲)، به همراه رفيق مصطفی شعاعيان، به سازمان چريکهای فدائی خلق پيوستم. امروز با گذشت چهار دهه از آن زمان ممکن است نظرات گوناگونی در اين زمينه وجود داشته باشد. کسانی ممکن است بگويند وقتی زنی صاحب فرزندانی است ديگر نبايد در مبارزه شرکت کند. اما صاحبان اين فکر حتی اگر خود ندانند، اين نظر و فکر عقب مانده را تبليغ می کنند که گويا مبارزه فقط کار مردان است و حداکثر دختران جوان می توانند در آن شرکت کنند. بنابراين طبق اين نظر يک زن جا افتاده تنها بايد به کار آشپزی و بزرگ کردن بچه بپردازد. فکر می کنم نادرستی و عقب مانده و ارتجاعی بودن اين نظر آشکار تر از آن است که من بخواهم در اينجا در مورد آن توضيح دهم. اين فکر و نظر هم ممکن است مطرح باشد که يک مادر بايد بچه های خود را در جای امنی گذاشته و بعد به انجام کار مبارزاتی مشغول شود. شايد در شرايط ويژه ای واقعاً بتوان چنين کرد و بايد هم کرد. اما واقعيت اين است که وارد شدن به کار مبارزاتی همانند رفتن به يک مهمانی و يا به قول امروزی ها "پارتی" نيست که بتوان با آسودگی خيال بچه را مثلاً به دست پرستارنگهدارنده کودک سپرد و بعد وارد پارتی شد. طرح چنين موضوعاتی بی ارتباط با تبليغات مسموم کتاب اخير دشمن و نويسنده آن نيست که اشک تمساح هم برای بچه های من ريخته است. در ارتباط با اين واقعيت لازم می بينم برای آگاهی نيروهای مبارز يادآور شوم که بين شرايط و وضعيتی که روشنفکران يک جامعه در آن به مبارزه می پيوندند با شرايطی که توده های کارگر و زحمتکش و ستمديده به مبارزه روی می آورند، تفاوت بزرگی وجود دارد. بايد به خاطر آورد که اگر دانشجويان و روشنفکران با خواندن کتاب و در عين حال با آشنائی و بالا بردن شناخت خود از شرايط زندگی دهشتناک توده ها در زير سيستم های طبقاتی، به ضرورت مبارزه پی برده و قدم در آن می گذارند، گرويدن توده های زحمتکش به مبارزه در پروسه ديگری صورت می گيرد. زحمتکشان با رنج و بدبختی و مصيبت های گوناگون در زندگی خود مواجهند. آنها ظلم و ستم شديد و هم جانبه ای که بر آنها اعمال می شود را با پوست و گوشت خود لمس و درک می کنند. به همين خاطر تنها کافی است که نور آگاهی انقلابی بدرون زندگی آنان راه يابد؛ کافی است که آنها خود را از زير تبليغات رياکارانه دشمن که مثلاً ظلم و ستم و بدبختی های موجود را مصلحت خدا و يا با هرتوجيه ديگری جاودانه و تغيير ناپذير جلوه می دهند، برهانند ودرعين حال مبارزه برای تغيير وضع حاکم را ممکن وعملاً امکان پذير ببينند. دراين صورت آنان، بدون هيچگونه محافظه کاری و عافيت جوئی به ميدان مبارزه آمده و نيروی خود را دراختيار جنبش قرار خواهند داد. در طول تاريخ، ما همواره شاهد شرکت خانواده های کارگر و زحمتکش در مبارزه بوده ايم و اساساً هيچ مبارزه ای بدون شرکت توده ها نمی تواند به پيروزی برسد. شايد مطالعه شرايط زندگی من و خانواده ام و مسيری که تا پيوستن به مبارزه طی کردم، به عنوان يک نمونه، مصداقی بر آنچه در بالا مطرح کردم، باشد. شرح و توصيف کامل زندگی و مبارزه من در زندان و بيرون از آن در دست تحرير است که اميدوارم هرچه زودتر تکميل شده و دراختيار خوانندگان قرار گيرد. البته من درطی يک سخنرانی درمراسم "ياد ياران ياد باد" که در سی امين سالگرد جان باختن دو فرزند کوچک من( ارژنگ و ناصر) ازطرف چريکهای فدائی خلق درتاريخ ۲۰ماه می ۲۰۰۶ درشهر هانور آلمان برپا شده بود، تا حدودی دراين مورد صحبت کردم. دراينجا نيز می خواهم خيلی مختصر به آن بپردازم.
سال ۱۳۴۷ بود که که زندگی سخت و دشوار من بالاخره به جدائی و طلاق از شوهر، انجاميد. در اين شرايط من بدون برخورداری از کمترين امکان تأمين معاش و بدون داشتن حتی سرپناهی که من و فرزندانم را- موقتی هم شده باشد، در خود جای دهد، به تنها کسی که می توانست پشت و پناهم باشد، يعنی پسرعزيزم، نادر شايگان روی آوردم. نادر مادرش را در پنج سالگی از دست داده بود و از همان آغاز که من با پدر او ازدواج کردم، او را به چشم فرزند خود نگريستم. به همين خاطر بين ما رابطه عميق مادر و فرزندی بر قرار بود. زندگی با نادر به تدريج مرا با بسياری از مسايل سياسی آشنا نمود. شرايط مبارزاتی جامعه در آستانه آغاز جنبش مسلحانه در سياهکل از يک طرف و جو سياسی و مبارزاتی خانه با توجه به وجود نادر و دوستان انقلابيش که به خانه ما رفت و آمد می کردند از طرف ديگر، اين امکان را برای من بوجود آورد که بتوانم آگاهی های انقلابيم را ارتقا داده و کم کم وارد عرصه مبارزه گردم. در اين پروسه بود که فعاليت های انقلابی نادر برای پليس شناخته شد. در شرايط اختناق شديد و ديکتاتوری جنايت بار حاکم در جامعه و در شرايط وجود شکنجه های قرون وسطائی در زندان های رژيم شاه و لزوم مبارزه هر چه جدی تر بر عليه رژيم حاکم، با تحت تعقيب قرار گرفتن نادر از طرف ساواک، مجبور شديم به عنوان يک خانواده به زندگی نيمه مخفی روی بياوريم. دراين مسير، با جدی تر شدن هر چه بيشتر مبارزه در عرصه جامعه، زندگی ما نيز هر چه بيشتر با کار مبارزاتی جدی در آميخته شد. تقريباً درعيد سال ۱۳۵۲بود که برای مصون ماندن از دستگيری توسط پليس مجبور شدم بچه ها را از مدرسه بيرون آورم که در اين زمان رفيق صبا بيژن زاده که با ما زندگی می کرد، مسئوليت آموزش آنها را به عهده گرفت. به اين ترتيب، من و بچه ها کاملاً در مسير يک زندگی مبارزاتی قرار گرفتيم. خانه ما حالا ديگر يک خانه تيمی شده بود که من در آن به همراه رفيق صبا به کار تايپ، تکثير جزوه با پلی کپی و استنسيل مشغول بوديم. همانطور که آشکارا ديده می شود برای ما امر زندگی روزمره و مبارزه لاجرم درهم تنيده شده بود. آيا زندگی هميشه يک روال دارد؟ من فکر می کنم که زندگی هيچوقت يک چهره نداشته است و می خواهم تأکيد کنم که زندگی مبارزاتی، خود نوعی از زندگی و در اين جهان مملو از ظلم و ستم و وحشت برای زحمتکشان، عالی ترين نوع آنست. بچه های من از همان آغاز زندگيشان با اين نوع زندگی آشنا شده و با آن زيسته و بزرگ می شدند و استعدادهايشان نيز در اين رابطه رشد می يافت. بگذاريد برايتان واقعه ای را تعريف کنم. هنگامی که ما با يک شناسنامه جعلی، خانه ای اجاره کرده بوديم، يک بار رئيس کلانتری برای برطرف کردن شک خود که مبادا خانه توسط به قول آنان "خرابکاران" اجاره شده باشد، به در خانه آمد. ناصر که در آن زمان هشت سال بيشتر نداشت قبل از من به دم در رفت. رئيس کلانتری از او نام پدرش را پرسيد و ناصر بدون درنگ و خيلی آرام و خونسرد، نادر را پدر خود معرفی کرد و همان نام مستعاری که در شناسنامه جعلی بود را به جای نام واقعی نادر به رئيس کلانتری گفت. من تصور می کردم ناصر با مرد همسايه صحبت می کند و هنگامی که خود را به دم در رساندم، او با هوشمندی رئيس کلانتری را دست به سر کرده و دنبال کار خود فرستاده بود. براستی، نام اين برخورد جز هشياری سياسی که از شرايط زندگی ای که ما در آن بسر می برديم ناشی شده بود، چه اسم ديگری داشت؟ خلاصه بگويم، من و فرزندان خردسالم قبل از اين که به سازمان چريکهای فدائی خلق بپيونديم در ارتباط با پسر ارشدم، زنده ياد نادر شايگان و گروهی که با نام او شناخته می شود، هم، زندگی مخفی و هم ، زندگی در يک خانه تيمی را تجربه کرده و از سر گذرانده بوديم.
به شرايط زندان برگردم و اين حقيقت را با شما در ميان بگذارم که اگر انواع شکنجه های جسمی و روحی آنهم در يک مدت طولانی هرگز قادر نشدند در ايمان و عزم من به مبارزه در راه آزادی و سعادت توده های زحمتکش، خللی وارد کنند و از پايداری من در مقابل دشمنان توده ها بکاهند، اما يک چيز هميشه موجب دل نگرانی شديد من در زندان بود. اعتراف می کنم که ترس و واهمه ای شديد و بسيار آزار دهنده ای در وجود من رخنه کرده بود. ترس و واهمه از اين که مبادا ساواکی های جنايتکار که من به درجه پستی و بی شرفی آنها با همه وجودم واقف بودم به جگر گوشه های من دست يابند، آنها را دستگير و به زندان آورده و مورد شکنجه قرار دهند. حتی تصور اين موضوع که آن کودکان معصوم به چنگال ساواکی های کثيف و حيوان صفت بيافتند، مرا ديوانه می کرد. طاقت تحمل چنين چيزی را نداشتم. ساواکی ها آنقدر جلاد و بی شرف و بی همه چيز بودند که بعيد نبود برای به سازش کشيدن و همراه کردن من با خود، آن کودکان را جلوی چشم من شکنجه کنند. اين فکر به خصوص در تمام مدت يازده ماه که در کميته بودم، شديداً مرا آزار می داد و منقلبم می نمود. به همين خاطر بود که چندين بار در همان سلول کميته با تهيه وسايلی دست به خودکشی زدم. با خوردن قرص های مختلف، با خوردن شيشه خورده، با بريدن رگ دستهايم. کارم به بيمارستان هم کشيد ولی بالاخره از مرگ نجات يافتم. تصور شهيد شدن بچه ها برايم قابل تحمل تر از تصور گرفتار شدن و شکنجه آنها بدست دژخيمان ساواک بود. خواننده ممکن است بپرسد که آيا شکنجه کودک توسط ساواکی ها (که حتی تصورش برای من چنان سنگين و طاقت فرسا می نمود)، غيرواقعی وناشی ازذهنی گرائی من نبود؟ نه. ساواکی ها ازتبار همان حزب اللهی ها، همان پاسدارها و برادران هم خون همين تهيه کنندگان کتاب مورد بحث بودند که همانطور که در رژيم جمهور اسلامی آشکارا نشان داده شد و می شود برای حفظ پايه های حکومت ظالم و نکبت بارشان به هيچ کودک و پيری رحم نمی کردند. دردهه ۶۰ نيز ما ديديم که چطور به پاسداران وظيفه داده شد که به دختران کم سن و سال باکره تجاوز کنند تا به اصطلاح پس از کشته شدن توسط آنان به بهشت نروند. ديديم که حتی کودکان شيرخواره را در بغل مادران شکنجه شده شان به بند کشيدند. ديديم که لاجوردی جلاد با نمايش چه قساوتی، کودک شيرخواره ای را در بغل گرفته و بر روی جنازه مادر او به رقص شوم مرگ پرداخت؛ و خيلی جنايات ديگر که زبان از بيان آنها قاصر است. در مورد شکنجه کودکان توسط ساواک، من خود در اواخر سال ۱۳۵۳ در جريان شکنجه يک کودک که اتفاقاً هم سن و سال ارژنگ من بود، توسط جلادان ساواک قرار گرفتم. گفته می شد که او دريک شب مذهبی دريک مسجد دستگير شده است و ادعای ساواکی ها اين بود که آن کودک، يک جعبه شيرينی پخش می کرده که در زير آن اعلاميه وجود داشته و می گفتند که آن جعبه را يک مجاهد به آن بچه داده است. ساواکی های بی رحم و حيوان صفت برا ی دستيابی به "تمامی اطلاعات " اين کودک، نه فقط او را زير مشت و لگد های خود گرفته و فضای رعب و وحشت زياد برای وی بوجود آورده بودند بلکه آن کودک معصوم را از ميله های پنجره هم آويزان کرده بودند. در آن سال که برای شکستن روحيه من و به تسليم واداشتنم، دست به تقلاهای جديدی زده و برنامه هائی روی من پياده می کردند، مرا به اتاق هوشنگ فهيمی، يکی از بازجوهای ساواک در به اصطلاح " کميته مشترک ضد خرابکاری" بردند و اين کودک شکنجه شده را به من نشان دادند. می خواستند من حساب کار خود را بکنم و بدانم که اگر ارژنگ و ناصر من را هم دستگير کنند با آنها همان کاری را خواهند کرد که با آن کودک گرفتار در چنگالشان کرده اند. بلی، از من می خواستند که با آنها راه بيايم تا چنين وضع هولناکی در انتظار بچه های من نباشد؛ و با ريا و نيرنگ وعده هميشگی خودرا تکرارمی کردند که درصورت همکاری با آنها، بچه های من را "به بهترين مدرسه ها"!! خواهند فرستاد. نمیخواهم حال وهوای خود پس ازديدن آن کودک شکنجه شده را دراينجا توصيف کنم، فقط اين را بگويم که درآن وضعيت، اين ندا ازاعماق وجود من برخاست که ای کاش بچه های من شهيد شوند ولی به دست اين بی شرفان وحشی وبی همه چيز نيافتند.
بالاخره در ۲۶ ارديبهشت سال ۱۳۵۵مزدوران دشمن يکی از پايگاه های سازمان که ارژنگ و ناصر شايگان به همراه رفقای ديگر در آن بودند را شناسائی و سپس آن را زير آتش گلوله مسلسل های امريکائی شان قرار دادند. باران گلوله بر سر آن پايگاه باريدن گرفت. رفقای مستقر در آنجا به دفاع از خود برخاستند ولی با توجه به کثرت نيروهای مسلح پليس و محاصره آن پايگاه در شعاعی وسيع، همه رفقا که ارژنگ و ناصر هم در ميان آنها بودند به جز رفيق حميد اشرف که توانست از آن مهلکه فرار کند، شهيد شدند(لادن آل آقا، فرهاد صديقی پاشاکی، مهوش حاتمی، احمد رضا قنبر پور). ای کاش چنين نمی شد؛ و ای کاش نه فقط خون اين رفقا بلکه خون هيچ مبارزی بر زمين ريخته نمی شد. ولی اين را هم می دانم که اين خون پاک بهترين فرزندان انقلابی ايران، خون حميد اشرف ها، آل آقا ها، شايگان ها و ديگر انقلابيون جنبش مسلحانه بود که درخت انقلاب ايران را آبياری کرد و باعث شد که دو سال بعد توده های قهرمان ايران به طور وسيع و يکپارچه به ميدان مبارزه آمده و به جنبش بپيوندند. بلی، در آن سال، فرزندان کوچک من به شهادت رسيدند. درد و اندوه بی کران اين امر در دل من است. ولی با شهيد شدن آنان دژخيمان ساواک هم نتوانستند آنها را زنده دستگير نموده و تحت شکنجه های وحشيانه خود قرار دهند.
امروز، به اصطلاح نويسنده کتاب دشمن (چريکهای فدائی خلق، از نخستين کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷) با نام نادری، در حالی که ساواک را از جناياتی که با حمله به رفقا و کشتن آنان مرتکب شد، تبرئه می کند، جان باختن ارژنگ و ناصر را به گردن رفيق کبير حميد اشرف انداخته و با بيشرمی و وقاحتی که تنها از خود مزدوران وابسته به وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی، اين هم کيشان خمينی ها، خلخالی ها و لاجوردی ها ساخته است، اتهام ارتکاب به " جنايت" به او می زند. آنگاه از "ديگرانی" که " به نقد گذشته خود پرداخته اند" می خواهد که به اصطلاح قساوت های حميد اشرف را نقد کنند. حميد اشرف، اين قهرمان خلقهای ايران را که همه عمر مبارزاتی طولانی اش را صرف جنگيدن با جنايتکاران و دشمنان قسم خورده ستمديدگان نمود. نويسنده تأکيد می کند که اين کار بايد صورت گيرد تا مرگ "کسب و کار کسی نگردد". واقعاً که(!!) درجه بی شرمی و وقاحت را می بينيد!؟ اين را مأمور رژيم دار و شکنجه جمهوری اسلامی می گويد. مأمور رژيمی که از بدو روی کار آمدنش خونريزی و کشتارهای بی رحمانه و قساوت آميز و ارتکاب به جناياتی هولناک، "کسب و کار" دائمی اش بوده است و تنها يک قلم از قساوت هايش، کشتار هزاران تن از زندانيان سياسی بی دفاع در زندان های سراسر کشور در طی مدت کوتاه تقريباً دو ماه در سال ۱۳۶۷ می باشد. بنابراين آيا استمداد نويسنده کتاب دشمن از "ديگرانی" که " به نقد گذشته خود پرداخته اند"، جز برای رونق دادن به " کسب و کار" تا کنونی جمهوری اسلامی و تداوم جنايات هولناکترش نمی باشد ؟ و آيا کسی که از حداقل شرافت انسانی برخوردار باشد، حاضر به دادن پاسخ مثبت به اين خواست می شود؟
نه خير، آقای نادری مزد بگير وزارت اطلاعات! تا من زنده ام و می توانم شهادت دهم هرگز نمی گذارم و اجازه نمی دهم خون فرزندان چريک فدائيم و از جمله خون رفقا ارژنگ و ناصر در دست شما دشمنان مردم به وسيله ای برای فريب ستمديدگان و سياه کردن روزگار آنان تبديل شود. برای فرزندان من اشک تمساح نريزيد! شماها همان کسانی هستيد که کودکان معصوم و جگر گوشه های خانواده ها را با دادن کليد بهشت به دستشان فريفته و جان عزيزشان را با فرستادن آنها به ميادين مين می گرفتيد؛ و همين امروز، اعدام نوجوانان زير ۱۸ سال، "کسب و کار" رسمی و قانونی تان را تشکيل می دهد. اما، خب!! حالا که با ناشی گری به جلد روباهی مکار رفته و خود را طرفدار سينه چاک کودکان من جلوه می دهيد، حداقل دراين کتاب "انتقاد"ی هم به همپالگی های ساواکی تان می کرديد و به آنها می گفتيد شما که آن "منزل" را از قبل شناسائی کرده و می دانستيد که دو کودک در آن زندگی می کنند، چرا به طريقی عمل نکرديد که جان آن دو حفظ شود؟ چرا با وجود آگاهی به حضور کودکان بی دفاع درآن "منزل"، به گلوله باران کردن آنجا پرداخته وبی محابا آتش مسلسل هايتان را به روی ساکنان آنجا گشوديد وپيکر هريک ازآنان را با ده ها گلوله سوراخ سوراخ کرديد وبه اين ترتيب با کشتن آن کودکان، "جنايت هولناکی" آفريديد؟ چرا چنين "انتقاد" ساده ای را به همپالگی هايتان نکرديد؟ طرفداری ازساواک تا به کجا؟
اما، از سخنان بالا که آنها را بيشتر برای تمسخر آقای نادری بيان کردم، بگذريم، برای اطلاع خلقهای مبارز ايران بايد بگويم که داستان کشته شدن فرزندان کوچک من به دست " خود چريکها"، بهيچوجه جديد نبوده وداستان ساواک ساخته کهنه ای است. اين داستان را درهمان زمان بلافاصله پس ازشهادت آن رفقای کوچک، درزندان اوين به من گفتند ودريک موقعيت ديگرمراتحت فشار قرار دادند که چنان چيزی را برعليه چريکهای فدائی خلق، با زبان خودم اعلام کنم. اين موضوع را به طورمختصرتوضيح میدهم.
شرح اين که من چگونه از شهادت دو فرزند دلبندم در زندان اوين با خبر شدم، اين که بر من چه گذشت و چه عکس العملی نشان دادم، در اينجا نمی گنجد. اما اين را بگويم که در اولين فرصت به دفتر زندان رفتم و با داد و بيداد رو به "سروان روحی" (رئيس زندان اوين) گفتم: "شما چه وحشتی می خواهيد توی دل مردم بياندازيد؟ چرا اين بچه ها را کشتيد؟ چه توجيهی برای کشتن اين دو کودک خردسال داريد؟ جواب دنيا را چه می دهيد؟ حتماً طبق معمول همانطور که هميشه در روزنامه هايتان می نويسيد خواهيد گفت که آنها "در درگيری متقابل" کشته شدند." و با خشم وتمسخر اضافه کردم: "بلی، "درگيری متقابل" بين مأموران ساواک و دو بچه ۱۳-۱۲ ساله!! چه کسی چنين چيزی را از شما قبول می کند؟" سروان که تا اين مدت آچمز بود و چيزی نداشت بگويد ناگهان از حرفهای من بُل گرفت و گفت: "بلی خانم، درگيری متقابل بود. يکی از مأمورهای ما را يکی از بچه های تو کشت." اين حرف خيلی به من گران آمد. گفتم آيا د رخانه برادر۱۳-۱۲ساله داری؟ اصلاً بچه ای در چنان سنی می تواند دستش اسلحه بگيرد و ماشه اش را بکشد، تازه آنهم در شرايط وحشتناک گلوله باران خانه! نه خير، اين يک دروغ است. شما ها اسلحه داشتيد. اين مأموران جانی ساواک بودند که بچه های مرا به مسلسل بستند." خلاصه، درآخرمن خواستم که مرا سرجسد بچه هايم ببرندکه گفت نمیشود و مرا به بند برگرداندند.
فردا ويا پس فردای آن روز بود که سروان روحی مأمور فرستاد که مرا به دفترش ببرد. رفتم. او گفت: " از حرفهائی که آن روز زدم ناراحتم. من با مأمورانی که درآن درگيری بودند، صحبت کردم. شما نمی دونيد جريان چيه. آن مأموران به من گفتند که بچه های تو را چريکها کشتند.". حالا سروان روحی به اين شکل حرف قبلی اش که گويا آن بچه ها "درگيری متقابل" کرده اند را پس می گرفت و اين اتهام جديد را به جای اتهام قبلی می نشاند. من درجواب گفتم: " درآن محاصره نظامی ودرگيری سنگين، شما چطوری فهميديد که چريکها بچه ها را کشتند. خود آنها که شهيد شدند!" اوگفت:" نه، رفقايت بچه های تو را کشتند وفرارکردند." (در آن زمان آنها می دانستند که فراری صورت گرفته ولی فکر میکردند که چند نفر فرارکرده اند). حرف سروان ساواکی برای من به هيچوجه قابل قبول نبود. اين را با اين جمله به او گفتم:" خب، اگررفقای من به سوی بچه ها تيراندازی کردند و فرارنمودند، شما ازکجا اين را فهميديد.؟" سروان که آشکارا معلوم بود که دروغ می گويد توجيهاتی سرهم بندی کرد وتحويل داد. دراين چهار چوب جدل من با او ادامه يافت ودرآخر من باز اصرارکردم که جسد بچه ها را به من نشان بدهند. سروان گفت: "نمیشود. آنها را ديگر دفن کرده اند."
[ادامه نامه سرگشاده را با کليک اين جا بخوانيد]
-----------------------------------------------------------
بخش دوم نامه سرگشاده فاطمه سعيدی (مادر شايگان) در باره کتاب "چريک های فدائی خلق"
[بخش نخست نامه سرگشاده]
به شما مردم عزيز ايران بگويم که آتشی که از خيلی قبل در دل من افتاده بود، اکنون زبانه می کشيد. هنگامی که درکميته بودم و بازجوها به من فشار می آوردند که با آنها همکاری کنم تا بچه ها را پيدا کنند؛ در همان زمان که وعده فرستادن آنها "به بهترين مدارس" را به من می دادند ولی با جواب قاطع نه من مواجه می شدند، منوچهری، يکی ازشکنجه گران جانی ساواک به من فحش میداد ومیگفت: " بچه هاتو خودم می کشم. جسدهاشونو برات می آرم وبه صورتت تف می اندازم." زخم اين سخن همينطور دردل من بود. حال میخواستم بروم جسد بچه هايم را ببينم وخودم به صورت همان منوچهری وهرساواکی مزدوردم دستم، تف بياندازم.
اتهام ساواک مبنی براين که چريکها، ارژنگ و ناصر را کشتند، درآن زمان درهمان محدوده ای که مطرح شد باقی ماند. ساواکی ها که به درجه تنفر مردم از خودشان آگاه بودند، جرأت نکردند چنين اتهامی را در روزنامه هايشان اعلام کنند. اما، آرزويشان آن بود که من با آنها کنار بيايم تا بتوانند چنين چيزی را از زبان من در جامعه پخش کنند. اين آرزو را در دل خود داشتند تا اين که در سال ۵۶ در شرايطی که جو یأس و سازشکاری به ميان زندانيان نفوذ نموده و گسترش می يافت، به اميد آن که در چنان فضائی تيرشان در مورد من هم به هدف خواهد خورد، صراحتاً خواست خود را با من مطرح نمودند. تا جائی که به خاطر دارم عيد سال ۵۶ بود که در مورد ملاقات زندانيان با خانواده هايشان اندکی از سختگيری معمولشان کاسته بودند و زندانيان سياسی راحت تر به ملاقات می رفتند. سروان روحی، رئيس زندان اوين از چند تن از هم بندی های من پرسيده بود: " سعيدی ملاقات نمی خواهد؟" آنها هم گفته بودند: " ملاقات حق همه زندانيان سياسی است. چرا نمی خواهد!" سروان روحی گفته بود: " پس به او بگوئيد بياد دفتر و ملاقات بگيرد." همبنديانم حرفها وسفارش رئيس زندان را به من گفتند واصرارکردند که: " مادر! حالا که درمورد ملاقات سختگيری سابق را نمی کنند، تو هم برو و بگو که می خواهی ملاقات داشته باشی". من در تمام طول زندانم از بهمن سال ۱۳۵۲ که دستگير شده بودم تا آن زمان که سال ۱۳۵۶ بود، ملاقات نداشتم. در آن سال بازرسانی از طرف صليب سرخ برای بررسی وضع زندانيان سياسی، از زندان ها ديدار می کردند و ساواکی ها می خواستند که اگر احياناً آنها ما را ديدند، پيش آنها از نبود ملاقات شکايت نکنيم. با اصرار هم بنديانم به دفتر زندان رفتم. راستش دلم قرص نبود. پيش خود می گفتم نکند به خاطر اين تقاضا آنها بخواهند امتيازی از من بگيرند. حدسم درست بود. در دفتر زندان وقتی سروان روحی چشمش به من افتاد پرسيد: ملاقات می خواهی؟ گفتم اگر می خواهيد بدهيد و گرنه هيچ. او سعی کرد نرم صحبت کند و بالاخره حرف اصلی اش را مطرح کرد: " به تو ملاقات می دهيم ولی به شرط آنکه بيائی و بگوئی که بچه هايت را رفقايت کشته اند. اعلام کنی که چريکها بچه های منو کشتند." من در جواب در حالی که خشمگين و عصبانی بودم به آن افسر گفتم: " ملاقات نمی خواهم. مرا به بند برگردانيد." سروان از رو نرفت و گفت: " برو فکرهايت را بکن و هر وقت راضی شدی مرا خبر کن."
همانطور که می دانيم، هنوز مدت کوتاهی از آن زمان (عيد سال ۵۶) نگذشته بود که با خيزش يک پارچه مردم ايران، بساط حکومت شاه از جامعه ما برچيده شد. ولی متاسفانه انقلاب توده های ايران ملاخور شد و امپرياليستها توانستند خمينی را به جای شاه به مردم ما قالب کنند. از آن زمان تا به امروز سه دهه می گذرد و اکنون در شرايط جديدی شاهد آن هستيم که قصهِ قديمی ساواک که در آن زمان ساز شد، امروز توسط همپالگی های آنان، وقيحانه تر و رذيلانه تر از قبل با اضافه کردن شاخ و برگ مصنوعی جديدی، تکرار می شود. اين بار، عبارت ساواکی ها مبنی بر اين که ارژنگ و ناصر را "چريکها کشتند". آنها را "رفقايت کشتند"، از طرف نويسنده مزد بگير جمهوری اسلامی به حميد اشرف بچه ها را کشت، تبديل شده است. اين مزدور، اول جان باختن رفقا ارژنگ و ناصر را به گردن رفيق کبير حميد اشرف می اندازد و بعد با به رخ کشيدن چند صفحه بازجوئی از رفقائی که اسامی آنها را ذکر کرده- بدون اين که حتی به گوشه ای از شکنجه های وحشتناکی که بر آنها اعمال شده بپردازد و بگويد که مثلاً برای گرفتن اطلاعات از رفيق گرامی بهمن روحی آهنگران چگونه بارها او را به دم مرگ رسانده و دوباره زنده اش کردند و بالاخره او را در زير شکنجه شهيد ساختند- می پرسد که مگر بچه های ۱۳-۱۲ ساله چه اطلاعاتی بيشتر از آن رفقا داشتند که حميد اشرف آنها را کشت؟ بگذاريد در پاسخ، من از اين مزدور بپرسم که آن پسر کوچکی که همپالگی های ساواکی شما در سال ۱۳۵۳ به من نشانش دادند، چقدر اطلاعات داشت که آنها او را به زير شکنجه کشيده و آنهمه عذابش دادند؟ آيا اگر ارژنگ و ناصر هم زنده به دست آنها گرفتار می آمدند، همان شکنجه ها نه، مسلماً شکنجه هائی ده بار بدتر از آنچه به آن کودک معصوم دادند را بر آنها اعمال نمی کردند؟ چرا اين واقعيت را به خواننده کتابتان نمی گوئيد و اين موضوع را از چشم آنها پنهان می کنيد؟ برويد قبل از اين که رفتار "هولناکی" را به رفيق حميد اشرف نسبت دهيد، توجيهی برای اعمال جنايتکارانه همپالگی هايتان دست و پا کنيد. با اين ترفند ها شما نمی توانيد چهره انقلابيون را خدشه دار سازيد. من، به خصوص اين روزها خيلی دلم برای بچه هايم تنگ می شود و دلم هوای آنها را می کند. با اينحال، هنوز هم تصور دهشتناک افتادن بچه هايم بدست شکنجه گران ساواک مرا آزار می دهد. اين را هم می دانم که برای اطلاعاتی های جمهوری اسلامی شکنجه به چنان امری "طبيعی" تبديل شده که نه فقط وجود آن را در سياه چالهای خود از مردم پنهان نمی کنند بلکه آن را در کوچه ها وخيابانها هم به نمايش می گذارند- که حمله به زنان وخونين کردن سرو صورت آنان درروز روشن، ضرب و شتم جوانان وآفتابه انداختن به گردن آنها، نمونه ای ازشکنجه های خيابانی شان می باشد.
خلقهای مبارز ايران!ما امروز در دنيائی به سر می بريم که مملو از فقر و گرسنگی و فساد و جنگ و خونريزی است. اين جهان سرمايه داری است که هر روز زندگی خانواده های کارگر و زحمتکش در مقياس ميليونی را در زير چرخ های استثمار و ظلم و ستم خود له و لورده می کند و آنها را به خاک و خون می کشد. چنين دنيای وحشتناک و پر رنج و عذاب برای ستمديدگان بايد و می تواند تغيير يافته و دگرگون شود. اما برای اين کار، متأسفانه و با هزار درد و افسوس، راهی خونين و پر سنگلاخ و صعب و دشوار در پيش است که مطمئناً توده های استثمارشده، مصيبت کشيده و رنجديده که صدای خرد شدن استخوان هايشان در زير چرح دنده های ماشين استثمار و سرکوب اين جهان سرمايه داری هر روز شنيده می شود، با عزمی قاطع آن را خواهند پيمود. من قدم در چنين راهی گذاشتم و امروز با همه رنج و عذاب هائی که در اين مسير کشيده و عزيزان و عزيزترين هايم را از دست داده ام، باز با سری افراشته می گويم راه زندگی و مبارزه ای که من پيمودم، راهی درست و در خدمت رشد و اعتلای مبارزات مردم ايران در راه رسيدن به آزادی و سعادت بود. اين را هم با افتخار هميشه گفته و می گويم که فرزندان کوچک من خدمت بزرگی به رشد جنبش نوين کمونيستی در ايران نمودند. اما اين را هم با شما در ميان بگذارم و پنهان نکنم که از همان زمان که در زندان بودم در مورد کودکانم غمی بزرگ و فکر آزار دهنده ای با من بود و آن اين که آنها به خاطر کم سن و سالی شان، راهشان را در زندگی، خودشان انتخاب نکردند بلکه در سير رويدادها، خود به خود در آن مسير قرار گرفتند. اين فکر مرا بسيار آزار داده ولی امروز وقتی به فجايعی که در ايران برای کودکان رها شده در خيابانها اتفاق افتاده و می افتد، فکر می کنم، وقتی از قربانی شدن دختران معصوم کم سن و سال در بازارهای عيش و عشرت و در تجارت سکس مطلع می شوم، وقتی جسدهای خفه شده کودکان يک خانواده کارگری را به نظر می آورم که پدرشان ناتوان از تأمين يک لقمه نان برای آنان، از فرط استيصال اول آن کودکان را کشته و بعد خودش را دار ميزند، و خيلی خيلی فجايع ديگر که هر روز در جلوی چشم همه مان اتفاق می افتد، آنگاه می پرسم که آيا اين کودکان هم راه زندگيشان را خودشان انتخاب کرده بودند و می کنند؟ آيا اساساً برای خانواده های کارگر و زحمتکش با کودکان رنجديده شان هيچوقت امکان انتخابی برای زيستن در يک شرايط حداقل انسانی وجود دارد؟ با بياد آوردن همه اينها، می بينم که اتفاقاً بچه های من حداقل اين شانس را داشتند که در طول زندگی کوتاهشان، در محيطی سالم که سرشار از عشق و محبت نسبت به آنان بود، زندگی کردند. آنها در آغوش گرم صديق ترين و آگاه ترين کمونيستهای انقلابی ايران که هريک برای آنها نقش پدر، مادر، خواهر، برادر ومعلم راداشتند، بزرگ می شدند. درآغوش علی اکبرجعفری ها، خشايارسنجری ها، صبا بيژن زاده ها، اعظم روحی آهنگرانها وبالاخره چه سعادتی! آنها دردامان پر مهر و محبت مادری چون مادرغروی پناه داشتند.
همه آنچه تا اينجا گفتم واقعياتی بوده و هستند که هيچ کس و هيچ کتابی، از جمله کتاب اخير دشمن نمی تواند آنها را وارونه کرده و به نام تاريخ نگاری به خورد مردم بدهد. اميدوارم مردم ايران در بستر مبارزات خود با سرنگونی رژيم جمهوری اسلامی و از بين بردن همه دشمنانشان، جامعه ای آزاد و سعادتمندی را بر پا کنند که چريکهای فدائی خلق و همه انقلابيون و مبارزين صديق توده ها برای برپائی آن مبارزه کرده، به خاطر آن رنج کشيده وحتی از ريختن خون خود نيز دريغ نکردند.
فاطمه سعيدی (مادر شايگان)۱۱ آبان ۱۳۸۷ - ۱ نوامبر ۲۰۰۸
[بازگشت به بخش نخست نامه]