نامه سرگشاده همسر محمدرضا جلایی پور خطاب به دادستان تهران
امروز: فاطمه شمس همسر محمدرضا جلایی پور با انتشار نامه سرگشاده ای خطاب به قاضی مرتضوی خواستار آزادی همسرش شد. متن کامل این نامه در ادامه می آید: بسم الحق از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند يا رب چقدر فاصله دست و زبان است ه. الف. سايه جناب آقای سعيد مرتضوی سلام همان طور که حتما شما بهتر از من می دانيد، همسرم به دستور شما شش روز است که بازداشت شده و از او هيچ خبری در دست نيست. حتی امکان يک تماس پنج دقيقه ای هم از او سلب شده است. در اين شبان و روزان جانکاه به راه های زيادی برای يافتن خبری از او متوسل شدم. نامه های زيادی نوشتم. پيگيری های مکرری کردم. اما در اين حکومتی که داد عدالتگستری اش گوش فلک را کر کرده است، دستم به هيچ جايی نرسيد. می دانم سرتان اين روزها خيلی شلوغ است و شايد وقت خواندن اين خطوط را هم نداشته باشيد. اما گفتم از آنجايی که شايد شناختتان از همسرم محدود به کانال های ارتباطی خاصی باشد که شديدا دچار توهم توطئه هستند و از کاه کوه می سازند، کمی از او برايتان بنويسم تا شايد شناختتان از او کامل تر شود. همين بود که دست به قلم شدم و از خاطراتم برايتان نوشتم. اميدوارم اندکی قلم قضاوتتان را کنار بگذاريد و در اتهام زنی درنگ کنيد. شايد خواندن اين نامه در شناختتان از همسرم موثر افتد. آقای مرتضوی بگذاريد همين اول اعتراف کنم نوشتن درباره کسی که هميشه برای دادخواهی ديگران دربند قلم می زد و دوندگی می کرد ودر ستاندن داد مظلومان هميشه پيشقدم بود کمی سخت است. به خصوص اگر اين فرد را نه فقط به عنوان يک شخصيت سياسی که به عنوان يکی از نزديکترين عزيزانت با تمام گوشت و پوستت بشناسی و عمق ايمان و اعتقادش بر تو بی پرده نمايان شده باشد. حتی بعد از گذشت بيش از ۱۰ سال ازاولين ديدارم با محمدرضا جلائیپور هنوز هم نوشتن از صفات و ويژگی های او دشوار است. به همين خاطر هم تصميم گرفتم فقط آنچه از او به ياد می آورم و بر آن نام خاطره می نهم را برايتان بنويسم. از آغاز شکوفايی علمی محمدرضا جلايی پور او را می شناسم. سال ۱۳۷۸ و پس از اعلام نتايج المپياد ادبی کشوری، من و او جز برگزيدگان مرحله نهايی بوديم. آن روزها در اوج سرخوشی نوجوانی از زادگاهم مشهد برای دوره ۱۸ روزه المپياد ادبی کشوری بار سفر بستم و به پايتخت آمدم. اولين بار محمدرضا جلائی پور را در باشگاه دانش پژوهان جوان، مرکزی که المپيادی های کشور در همه رشته ها برای گذراندن دوره فشرده و رقابتی نهايی در آنجا جمع شده بودند، او را ديدم. آن روزها خيلی سريع گذشت. سريع تر از آنکه تصوير چندان روشنی از او در ذهن داشته باشم. تنها سه صحنه را خوب به ياد دارم. يکی، آن لحظه ها که داشت يواشکی قبل از ورود به کلاس وضو می گرفت. همه می گفتند جلائی پور بدون وضو سر کلاس حاضر نمی شود. جو کلاس چندان مذهبی نبود و کسی مثل او قاعدتا همراهان زيادی نداشت. اما با اينحال به طرز عجيبی ميان دوستانش محبوب بود و آن ميزان محبوبيتش هميشه برايم سوال برانگيز بود. صحنه ديگر آن لحظه هايی بود که وقتی به دختران کلاس سلام می داد از شرم سرخ می شد و معصومانه نگاهش را از ما می دزيد و در ميان خنده ها و شيطنت های ما گم میشد. اين شرم نوجوانانه اش گاهی سر و گوشش را سرخ می کرد، درست همرنگ پيراهن راهراه قرمزی که آن روزها به تن داشت. صحنه سوم هم ديدار او در روز اهدای مدال های المپياد بود که با همان نگاه پرشرمش سلامی سريع کرد و رد شد و بالای سن رفت تا مدال طلای المپياد ادبی را به گردنش بيندازند. آن روزها طلا گرفتن محمدرضا جلايیپور و هوشش زبانزد همه بچه های کلاس بود. رفت و گذشت و من هم به ديارم بازگشتم و روزهای پرتلاطم کنکور شروع شد. هرهفته کنکورهای آزمايشی قلمچی در کل کشور برگزار می شد و هر بار نفرات اول تا دهم عکسشان در روزنامه چاپ میشد. تقريبا هربار صورت آشنای همکلاسی المپيادیام بين نفرات اول تا سوم بود. کم کم داشتم حرف المپيادی ها را درباره هوش سرشارش باور می کردم. همان يک ذره شکی هم که مانده بود، روز اعلام نتايج کنکور سراسری برای هميشه از وجودم پاک شد وقتی چهره و نام او به عنوان رتبه نخست کنکور سراسری از اخبار ساعت ۱۴ اعلام شد. با بهت به صفحه تلويزيون خيره مانده بودم و داشتم سعی می کردم باور کنم اين آدم را قبلا ديده ام و می شناسم. آن روزها شناختن رتبه نخست کنکور برايم حس خوبی بود. حسی آميخته با غرور که روزی با او هم کلاس بوده ام. با همکلاسی های المپيادی آن روزها حرف انتخاب رشته بود. من تصميم را خيلی پيش تر گرفته بودم، در همان دوره ۱۸ روزه المپياد. در رشته ادبيات دانشگاه تهران پذيرفته شدم و ساکن کوی خاطره انگيز دانشگاه. سالی گذشت و خاک سرد آن دانشکده من را از عالم شعر و شاعری دور ساخت. آن ساختمان دوست داشتنی برايم هيچ ثمری نداشت و حسرت روزهای خوب و پربار المپياد را به دلم گذاشت. روزی از همان روزهای ياس و ابهام بود که تصادفا در دانشکده ادبيات دانشگاه تهران به او برخوردم. محمدرضا جلائی پور بود در هيئتی سپيد. تابستان آن سال زودتر از هر سال از راه رسيده بود و گرما همه را بی هيچ ابتذالی سپيدپوش کرده بود. کمی طول کشيد تا بشناسمش. بزرگ تر از آن شده بود که در نگاه اول شناخته شود. سلام که کرديم گفت جامعه شناسی می خواند! مکثی کردم. گفته بودند رتبه های اول هميشه حقوق می خوانند. تب حقوق داغ بود و همه جوگير نام دهان پرکن اين رشته. اما او اين بار هم ساختارشکنی کرده بود و جامعه شناسی را انتخاب کرده بود. استدلالش هم اين بود که جامعه شناسی خواندن در اين شرايط به حال کشور و مردمش مفيدتر است و بحث فقط علاقه و شهرت رشته تحصيلی نيست. به زودی فهميدم به خاطر مدال طلای المپياد و رتبه اول کنکور از بهترين دانشگاه های جهان پذيرش گرفته است. اما نرفت. حتما روزهای جوانی را تجربه کرده ايد و می دانيد چقدر اين گونه موقعيت ها وسوسه انگيزند. تقريبا همه دوستان المپيادی آن روزها بار سفر بستند و عزم ديار غريب کردند. اما او در کمال ناباوری ماند. به دوستانش گفته بود کسی که جامعه شناسی می خواند اول بايد با درد مردمش و جامعه اش آشناتر شود. گپ و گفت مختصر آن روز و ابراز خرسندی او از رشته جامعه شناسی مرا واداشت تا به فکر تغيير رشته بيفتم. مدتی در کلاس های جامعه شناسی دانشکده علوم اجتماعی شرکت کردم و از سال بعد در دانشکده علوم اجتماعی ثبت نام کردم. روزهای نخست ورودم به دانشکده علوم اجتماعی همزمان شده بود با انتخابات انجمن اسلامی آن دانشکده. از جلوی تابلوی انجمن رد می شدم که خبر نتايج انتخابات شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده را ديدم. چشمم روی نام آشنای او ماند: محمدرضا جلايی پور ۱۰۷رای، رتبه اول ... آن روز فهميدم، محمدرضا جلايی پور فقط در کسب رتبه های علمی ممتاز نيست و اين قصه سر دراز دارد! چند ماهی گذشت و در انتخابات دور بعدی انجمن اسلامی، ائتلافی که من و او نيز در آن عضويت داشتيم موفق شد اکثريت آرا را کسب کند. از آن پس به عنوان همکار در شورای مرکزی اين انجمن فعاليت می کرديم. آن روزها، تضارب و اختلاف آرا در ميان اعضای شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده بسيار زياد بود. گاه کار تا حد زد و خورد بالا می گرفت. از طيف های گوناگونی در شورای مرکزی انجمن اسلامی فعاليت داشتند و گاهی اين اختلاف نظرات منجر به ايجاد تنش میشد. آن لحظات، تنها کسی که با مدارا و خلق نيک همه را دعوت به تسامح می کرد، محمدرضا جلايی پور بود. يادم می آيد از چپ و راست، بسيجی و جامعه فرهنگی را دوست خود می دانست و آنان هم دوستش داشتند. هميشه اين ميزان تسامح و رواداری او سوال برانگيز بود. در عين داشتن اعتقادهای دينی و باورهای ايمانی، هيچگاه در صدد تحميل عقايدش برنيامد. از هر طيف و گروهی دوست و رفيق داشت و هيچگاه نگذاشت اعتقاد مذهبی اش سدی بر روابط دوستانه اش باشد. گاهی واحدهای درسی دانشگاهی مان با هم تصادفا همزمان میشد. با اينکه تمام وقتش صرف امور جانبی می شد، نمراتش عالی بود. از او می پرسيدم چقدر برای امتحان خواندهايد؟ می گفت از امروز ۱۰ صبح شروع کرده ام و امتحان ساعت ۱۲ بود!!! آن روزها حرفش را باور نمی کردم اما بعدها که همسرش شدم باورم شد که او مهارت عجيبی در امتحان دادن دارد. به قول مادربزرگش نخوانده ملا بود! خردادماه سال ۸۲ بود که جمع زيادی از همکلاسی هايمان در جريان اعتراضات سياسی دستگير شدند. تعداد دستگيری ها آنقدر گسترده شد که دامنه اش به من و او هم رسيد. دوستان عزيزتان حکمی برای ما صادر کرده بودند. اتهاممان هم طبق معمول آگاهی و شعور و حساسيتمان بر سرنوشت کشور بود. روزی از يک خرداد پرحادثه ديگر بود. دردفتر انجمن دانشکده برای همفکری در رابطه با پيگيری وضعيت دستگيرشدگان بوديم. خبر دادند که حکم جلب تعدادی از اعضای انجمن توسط دوستان و همکاران جنابعالی برای من و ايشان و تعدادی ديگر از دوستانمان در انجمن اسلامی صادر شده است. او با علم به اين موضوع که قطعا دستگير خواهد شد، فداکارانه خطاب به همه بچهها گفت اگر دستگير شديد بگوييد همه چيز تقصير جلايی پور است تا زود تبرئه شويد. فکر نمی کردم کسی تا اين حد حاضر باشد برای ديگران هزينه بدهد. او هيچ جرمی جز فعاليت های سراسر قانونی و مدنی نداشت، اما با اين حال از بی عدالتی هم فرياد خشم برنمی آورد و شرايط را عاقلانه می پذيرفت. آن روزهای سخت، او يک تنه ۱۷ بيانيه برای آزادی بچه ها صادر کرد و با موتور وسپای معروفش هر روز به ديدن خانواده های زندانيان می رفت و از آنان دلجويی می کرد بدون ذره ای ترس از اينکه دستگير شود. حاضر بود هر خطری را برای آزادی دوستانش به جان بخرد. اين روزها که او دربند است تفاوت فاحش فداکاری هايش را با مدعيان اطرافش خوب می فهمم. روزی هم که بچه ها آزاد شدند، جلوی اوين اول خودش آنها را در آغوشش فشرد و به آن ها خوشامد گفت. آن روزهای سخت سپری شد و در بهمن همان سال من و او عقد مهر بستيم و زن و شوهر شديم. او حتی در تعيين روز عقدمان هم عاشقانه از اعتقاد مذهبی و محبتش به اهل بيت و علی (ع) گفت و خواست روز عقدمان عيد غدير باشد و مکانش حرم امام رضا (ع). اين اندازه باور دينی او که بی هيچ رنگ و ريايی در نگاهش آشکار بود را هميشه ارج می نهادم. چند ماه بعد از عقدمان، او توانست در يکی از معتبرترين دانشگاه های جهان ( ال.اس.ای) پذيرش بگيرد. آن روزها اين افتخار بزرگی برای يک دانشجوی جامعه شناسی بود که در بهترين مدرسه جامعه شناسی دنيا درس بخواند. بعد از فارغ التحصيلی اش با معدل ۱۹ از دانشگاه تهران برای ادامه تحصيل به لندن سفر کرد. دوران سخت و تلخ دوری مان و شب های تنهايی کوی دانشگاه را به جان خريدم تا او مدرک دانشگاهی معتبری بگيرد و گرفت. آن هم با رتبه ممتاز. از آن به بعد هميشه يار و همراه پدرش در کارهای آکادميک بود و اين اتفاق بسيار مبارکی بود. بعد از اخذ مدرک فوق ليسانسش بود که باز هم به خاطر توانايی های خاصی که داشت توانست در دانشگاه اکسفورد پذيرفته شود و در رشته جامعه شناسی دين مشغول به تحصيل شود. آنچه شخصيت محمدرضا جلايی پور را برجسته می کند نه فقط توانايی های علمی او که ويژگی ها و مهارت های برجسته شخصيتی اش است. ترجيح راحت ديگران بر راحت خويش، خلق نيک، گذشت، صبر و احترام هميشگی اش به والدين را هر کس مدت کمی با او باشد درخواهد يافت. حساسيت عجيب او بر دروغ هم شايد يکی از ويژگی هايی باشد که تاکيد دوچندان بر آن در اين روزها خالی از لطف نيست. ميانه روی و اعتدالش در مشی سياسی را آنها که او را می شناسند، تاييد می کنند. تعهد به اهداف اصلاحی در چارچوب نظام و التزام به اخلاق سياسی و در عين حال مشی معتدل و عقلانی اصلاح طلبانه جلائی پور که هيچ گاه با شعارهای افراطی و تند درآميخته نبود از جمله ويژگی های مهم و برجسته اوست. اين مشی متعادل و عقلانی و قانونی را در فعاليتهای اخير او در پويش حمايت از خاتمی و موسوی «موج سوم» به خوبی مشهود بود. اين پويش مدنی و اجتماعی که حتی لحظه ای پا را فراتر از حدود قانونی نگذارد. جلائی پور همواره به پاسداشت دستاوردهای انقلاب، استقلال، آزادی، جمهوريت و اسلان عدل و اعتدال بود، اصرار می ورزيد. اين خصيصه چه در زمان فعاليتش در انجمن اسلامی، چه در روزهای فعاليتش در اتحاديه انجمن های اسلامی دانشجويان اروپا و چه در دوران تلاشش در پويش بر همه روشن و آشکار بود. بارها شد که به خاطر تصميم های پخته و سنجيده و متعادلش مورد تمسخر واقع شد و به محافظه کاری متهم گرديد. او با رواداری و اخلاقمندی و نيز با درايت تمام فعاليتش را در پويش موج سوم آغاز کرد. حسن نيت او از همان آغاز امر بر همگان هويدا بود. هميشه خندان و باروحيه بود. حتی در اوج خستگی ها و روزهايی که ياس بر اميد غلبه داشت. هميشه با همان آرامش و نجابتی که داشت بچهها را به تسامح در برابر يکديگر فرا می خواند. هيچ گاه برای شهرت و از سر شهوت قدرت طلبی دست به کاری نزد و آنان که خوب می شناسندش تاييد می کنند که حتی يکبارهم حاضر نشد در جايی لب به سخن باز کند که شائبهای از قدرت وجود داشته باشد. در همايش ها وبرنامه هايی که پويش برگزار می کرد، هميشه بايد پشت صحنه دنبالش می گشتند نه روی صحنه. احتراز عجيبی از شهرت و قدرت داشت و هميشه استاد ملکيان را در اين زمينه الگوی خودش قرار میداد. روزی شهاب الدين طباطبايی عزيز که او هم امروز دربند است، در وصف اين ويژگی جلائی پور نوشت و گفت که چگونه او به عنوان سخنگوی پويش از آمدن به روی سن در همايش سوم موج سوم خودداری کرد و اين تواضع البته ازچشمان هيچ بينايی پنهان نماند. در تمام دوران تحصيلش در دانشگاه آکسفورد و علی رغم اينکه دانشجوی تمام وقت اين دانشگاه بود، از طريق ترجمه و تحقيق معاش زندگی اش را گذراند و هيچگاه پيشنهادات شغلی مناسبی که پيش رويش بود را نپذيرفت و تمام دغدغه اش بازگشت زودهنگام به سرزمين و خدمت به مردمش بود. هميشه به حال کسانی که از تمام راحتی ها دست شسته و با مردم عادی همسفره و همدرد شدهاند، غبطه می خورد. محمدرضا درد مردم را لمس کرده بود و مدام با خود زمزمه می کرد و به ياد من نيز می آورد که مبادا يادمان برود در کجا ريشه داريم و برای چه اينجاييم. در تک تک لحظه های سرخوشی اش شکر ايزد می کرد و ياد کسانی که چنين نعمتی ندارند. اين ميزان شکر و حضورش گاهی آنقدر زياد بود که با اعتراض اطرافيانش مواجه می شد. حتی يک بار حاضر نشد کمک های مالی و يا حتی پاداش هايی که بابت تلاش های علمی اش به او تعلق می گرفت را بپذيرد. از همان بدو ورودش به انگلستان راه هرگونه شکل گيری شائبه ای را بر خود بست و حاضر نشد هيچ گونه کمک مالی شبهه ناکی را بپذيرد. اين ميزان احتياط او در برقراری ارتباط با ديگران در خارج از کشور گاهی شکل افراطی به خود می گرفت. به ياد ندارم حتی در خلوت موضع گيری تند و دور از انصافی کرده باشد. طوری زندگی می کرد، حرف میزد و موضع می گرفت که اگر در ضمير ناخود آگاهش هم شنود می گذاشتيد چيزی دستگيرتان نمی شد. در تک تک فعاليت هايش برای پويش موج سوم تمام دغدغه اش از سر کاستن از درد مردم بود و نه شخص پرستی. هميشه حرفش اين بود که اگر هرکسی رئيس جمهور باشد آنچه مهم است و توفير دارد کاستن از دردهای اين مردم است. کوچک ترين نفع مادی و شخصی از اين جريان عايد او و خانوادهاش نشد. جز يک سال پرکار، خسته کننده، انرژی بر و پر اضطراب. چندباری که در پويش موج سوم قلم زد نيز همه توانش را به کار گرفت که در آن نوشته مديون خدا و بنده خدا نباشد و جز نفع مردم و رضايت خداوند چيزی در نظرش نيايد. در استفاده از يکايک کلماتش وسواس عجيبی به خرج می داد تا نکند مديون کسی باشد و لحظه ای از آنچه حق می پنداشت فاصله گرفته باشد. اين ميزان رعايت جانب حق و انصاف گاهی به جد سخت و طاقت فرسا بود. اصالتش نه فقط در مشی سياسی که در دينداری اش هم مشهود بود. او هيچ گاه تن به تحجر و تعصب نداد. همواره آزادانديشی و حقيقت طلبی را سرلوحه دينداری اش قرار میداد. در عين حال چيزی که هيچ گاه از آن احساس شرم نمی کرد، ديندار دانسته شدنش توسط ديگران بود. او بی دريغ برای اعتلای وطنش تلاش می کرد و هر آنچه انجام می داد را نخست در ترازوی رضايت خداوند خود می سنجيد تا از دايره عدل و انصاف خارج نشود و به ورطه خودبينی و قدرت نيفتد. او در اوج فرهيختگی لحظه ای به علمش غره نشد و جانب تواضع را فرو نگذاشت. تا لزومی نمی ديد، از مدارج علمی قبلی و کنونی اش حرفی به ميان نمی آورد. همان طور که حتی من به عنوان شريک زندگی اش هم تا مدتها از کسب برخی جوائزش بی خبر بودم. احتراز عجيبی از به زبان آوردن کلمه «من» داشت. از هرآنچه «من» را بزرگ می کرد، دوری می جست و می گذاشت ديگران از منافع تلاشه ای بی دريغش به نام خودشان بهره گيرند. و اما امروز، نزديک به يک هفته است که حتی نگذاشته ايد صدايش را هم بشنوم. جرم و اتهام او غير از اينکه صلاح ملک و مردمش را می خواست و برايش تلاش می کرد چيست؟ ما را چه شده است که جوانان ديندار و پاک و متعهدمان بايد امروز دربند باشند؟ اين است ميراث انقلاب؟ اين بود پيام امام؟ اين است معنای حکومت عدالت گستر علوی؟ به کجا رسيده ايم که نحوه بازداشت و برخورد سيستم قضايی ما با کسی مثل محمدرضا جلايی پور بايد بدتر از نحوه برخورد با يک قاتل جانی يا قاچاقچی باشد؟ کسانی که متواضعانه و خالصانه و بی ادعا برای اعتلای اين مرز و بوم هزينه داده اند را دربند کرده ايد و در کمال بی عدالتی حتی نمی گذاريد صدايش به گوشمان برسد. اين روزها وطن به سوگ خون جوانان خويش نشسته است. دل هامان از جمهوريت به تاراجرفته نظام و دربند بودن پيروان خط و انديشه امام خمينی خون است. اينها را برايتان نوشتم که بدانيد کسی را که بازجويی می کنيد، ريشه در دين و باور و اخلاق دارد و نمی توانند به اين راحتی ها او را متهم به اعمال ناکرده و باورهای ناداشته کنند. يقين دارم که او از آنچه بر آن باور دارد و به آن عمل کرده است در محضر خداوند ذرهای پشيمان نيست. اميدوارم شما هم با شيوه ای که در پيش گرفته ايد در محضر حضرت خداوندگار سرافکنده و شرمسار نباشيد. در پايان اين نامه شما را از روزی بيم می دهم که در آن به تعبير قرآن عذر و بهانه ظالمان سودمند نيفتد سيومئذ لا ينفع الذين ظلموا معذرتهم «سوره روم، آيه ۵۷ والسلام فاطمه شمس عضو هسته مرکزی پويش موج سوم و همسر محمدرضا جلائی پور
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home